فرخنده مدرس
در نوشتۀ پیشین خود ــ بحث بر روی «گفتمان» و نه «کسان»! ــ بر ضرورت هشیاری در برابر «فرار به جلو» تکیه کردم، که آن را نباید با «نگاه به جلو» اشتباه گرفت. نگاه به جلو از «خوشبینی ارادۀ انسان» برمیخیزد که آمیخته به امیدواری و اعتماد در انسان است که شرط حیاتی زندگی و همچنین لازمۀ عمل برای دگرگونیست. اما بدیهیست که هر دگرگونی الزاماً بهبودی اوضاع و نیکبختی برای آدمیان به ارمغان نمیآورد. از اینجاست که بحث «شناخت» مطرح میشود، که بعضاً وزنۀ «بدبینی» نسبت به عمل را به پای آن نیز آویختهاند. به معنای اینکه؛ هر چه «شناخت» بیشتر شود، انسان پروای بیشتری نشان داده و گامهای کوتاهتری برمیدارد. اما گاه نیز ممکن است، اگر بدبینی وزن سنگینتری یابد، آدمی در بیم از خطا به سراشیب بیعملی نیز درغلتد.
برای نخستین بار ـ البته در حد دانستههای من ـ داریوش همایون، از طریق نوشتههای خود، این دو مقولۀ مهم در زندگی انسان و حیات جامعه، یعنی «بدبینی شناخت» و «خوشبینی اراده»، را وارد بحثهای سیاسی ما نمود، در ترکیبی بدیع و با الهام از گفتۀ چهرههای بنامی مانند ویلیام اورانژ پادشاه هلندیتبار انگلیس که گفته بود: «کوشیدن نیازمند اطمینان از نتیجه نیست» و گرامشی که گفته بود: «بدبینی شناخت، مانع خوشبینی اراده نمیشود.» داریوش همایون نیروی شناخت را، که تا مدتها در برابر اراده قرار داده میشد، به عنوان پشتوانۀ ضروری عمل، در پشت اراده نشاند. او، به عنوان سیاستگری صاحب اندیشه و اهل عمل، با چشمی به آن منبعِ الهام از آن مردان بزرگ تاریخ جهان و با چشم دیگری به وضعیت خود ما، که وضعیت شکستِ پس از «پیروزی» انقلاب اسلامی بود، ابتدا تا انتهای بازی «بدبینی شناخت بر ضد خوشبینی اراده» را اندیشید، سپس قاعدۀ بازی را برهم زد و هر دو را، بی آنکه یکدیگر را نفی کنند، به لازم و ملزوم همدیگر، در خدمت دگرگونی، بدل نمود و در نهایت، بعد از بارها نوشتن در بارۀ آنها در مقالههای جداگانه و به ضرورت بحث، در پیشگفتار «صدسال کشاکش با تجدد» آورد:
«روزگار تیره است، میدانیم. ولی چیزی هم به نام اراده انسانی هست. چیز دیگری هم در این معادله ــ شناخت در برابر اراده ــ هست، و آن درآوردن شناخت و اراده از حالت رویاروئی و گذاشتنشان در خدمت یکدیگر است: ارادهای که با شناخت همراه باشد. نه شناخت را میباید گذاشت که به سستیِ اراده بینجامد و نه اراده را میباید بجای شناخت گذاشت. ارادۀ بیشناخت، مصیبتزاست؛ شناخت بیاراده، ناتوانی است.»
ما این امورِ کمسابقه در فرهنگ سیاسی خود را باید رفته رفته آویزۀ گوش خویش کنیم.
اما حکایت «فرار به جلو» کاملاً از لون دیگریست. سراسر رنگ فرار از مسئولیتِ عملِ نیاندیشیدۀ فاجعهبار را دارد و بار سنگین شکست اخلاقی را چندین برابر میکند. زیرا «فرار به جلو» علاوه بر آنکه حرکتیست برای انحراف نظرها، از شناختِ اقدامی نادرست و ناشایست و غلط در گذشته، همچنین فراریست از دادخواهیِ مردمان و آیندگانی که از آن عمل آسیب دیدهاند. آسیب دیدهاند، آن هم از سوی کانونی که از آن تابشِ نورِ روشنرایی و خرد و شناختی مبتنی بر عقلانیت، در پاسداری از خیر و سعادت و ایمنی عموم مردم انتظار میرفت. این انتظار در انقلاب 57 زیر پا گذاشته شد. مکانی که به اصطلاح «باشگاه» روشنفکری ایران بود و میبایست در حقیقت ساحتِ جلب و گردآوردن اعتماد مردم باشد، به کانون تاریکاندیشی، کوتهبینی و کوردلی و آیت بیمسئولیتی، علیه همان مردمان، بدل گردید. شنیدن ترجیعبند «نمیدانستیم»، «نمیشناختیم» و «فریب خوردیم»، از سوی همان روشنفکری پنجاهوهفتیِ در حال «فرار به جلو» به مثابۀ سند انکارناپذیر نه تنها «ارادۀ بیشناخت» بود که ریشههای عمل «مصیبتزا» را آشکارتر مینمود، بلکه نشانۀ بیاخلاقی مضاعف و فقدان شجاعت نیز بود. زیرا پذیرفتن سهم و قبول مسئولیت در ایجاد فاجعه شجاعت اخلاقی میخواهد که در میان همان جماعت کالای نایابی بود و هنوز هم هست.
شکست اخلاقی «فرار به جلو» بازهم سنگینتر گردید، وقتی حقایق وارونه جلوه داده، در قبال اشتباهات خود انگشت اتهام به سوی دیگری نشانه رفته و بدتر، بدون کمترین توجه به بازبینی و ارزیابی از دلایل شکست تجربههای قبلی، و با فرار از پرسشهای آن، بازهم وعدهها و شعارهایی، برای «بسیج» و برانگیختن «نیرو» و در خدمت اهداف سیاسی به میانۀ میدان پرتاب شد. و این از شاخصهای مهم فرار به جلوی پنجاهوهفتیهاست،که دیگر تنها بازماندگان نسل پنجاهو هفتی را شامل نمیشود. بارآمدگانی در فرهنگ سیاسی گفتمان پنجاهوهفتی، حتا کسانی که هیچ نسبت سنی و نسلی با نسلهای دهههای انقلاب 57 ندارند، با طرح شعارهایی بدون توجه به بنیادها و الزامات تحقق آنها، و بدتر از آن ستیز کینتوزانه با همان الزامات و بنیادهای این مطالبات، دستدرکار زمینهسازی مخاطرات آینده شدهاند. بازی «دمکراسی» و «حقوق بشر» و «جمهوریخواهی» در برابر الویت حفظ تمامیت ارضی، تعهد به یگانه بودن ملت و تجدید پیمان با اصل «حاکمیت از آن ملت»، بزرگترین تهدید این نیروها علیه امنیت و ثبات کشور و آزادی مردم در آینده است. اخذ چنین رویۀ خطرناکی توسط بارآمدگان در فرهنگ سیاسی پنجاهوهفتی، در عمل زمینه را برای بازندگان پیش از خود، در «فرار به جلو»، نیز مساعد کرد. به عبارت دیگر پنجاهوهفتیهای «جدید»، در نمایش بیمسئولیتی جدید، با پیشینیان خود در بیاخلاقی برخاسته از فرار از مسئولیت قدیم نیز انباز شدند. زیرا آنها از گذشتۀ همبازان خویش، سبب وضعیت کنونی را نپرسیده و نشان میدهند که از پرسیدن و دانستن گریزانند. نپرسیدن مقدمۀ نشناختن است و اراده را کور میکند که «مصیبتزا»ست.
پنجاهوهفتیهای «جدید» نمیپرسند که مطالبات واقعی دیروز دستدرکاران انقلاب 57، که امروز ظاهراً شعاری جز دمکراسی و حقوق بشر و جمهوری نمیشناسند، چه بوده است؟ نمیخواهند بدانند انقلابیون گذشته در چه کمیتی انقلاب پرولتری و جامعۀ بیطبقۀ توحیدی و انواع و اقسام جامعههای خیالی را میخواستند؟ چرا آزادی و اختیار انسان در دستگاه فکری و گفتمان انقلابی آن روزگار آنان محکوم و مذموم بود؟ چرا شرکای امروز و بازماندگان دیروز، دیگر شعارها و آرمانهای گذشتۀ خود را مطالبه نمیکنند؟ چرا و در چه پروسۀ بازبینی از آن مطالبات قدیم بریده و به دمکراسی و آزادی، یعنی مطالبات جدید رویآور شدهاند؟ تقابل و ضدیت آن افکار و مطالبات با اصل سرزمین، ملت، کشور و میهن چگونه و بر چه مبنایی توجیه میشد؟ چرا میهندوستی و مهر به ملت محکوم و موجب بدگمانی و سرزنش بود؟ و چرا امروز هنوز هم به این اصول با همان چشم کینتوز نگریسته میشود؟ چرا آنها با آزادیهای اجتماعی، به ویژه آزادی و حقوق زنان مخالف بودند؟ رابطۀ این ضدیت با آزادی و حقوق با ضدیت با غرب و جهان آزاد چه بود؟ و چرا و به چه علت همه این افکار و شعارها در نهایت توشۀ اسلامگرایی و حکومت دینی را پر و پرتوان کرد؟ حلقۀ پیوند و اتحاد میان اکثریت بزرگ روشنفکری ایران و اسلامگرایان چه و کجا بود؟ چرا وجه مشترک پنجاهوهفتیهای قدیم و جدید و رژیم اسلامی کماکان ضدیت با ایران و ملت ایران و ایراندوستی و ملیگراییست؟
اما آیا طرح این پرسشها، که در حقیقت امکانِ انسداد راه «فرار به جلو» را نیز در خود حمل میکند، کار پنجاهو هفتیهاست؟ نگارنده جز پاسخی منفی به این پرسش ندارد. کسی که در فکر فرار به جلوست، از گذشتۀ خود میگریزد و در این گریز هر راهی را میجوید، جز آن راهی که به روشنگری ریشهها و سهم مسئولیتها در مصیبتزایی و فاجعۀ امروز برسد. فکر گریز از گذشته نسبتی با انسداد کژراههها در آینده نیز ندارد. زیرا گفتیم که حال ما معلول گذشتهمان است. امروزِ ما را گفتمان 57 رقم زده است. نیرویی که بخواهد حال را تغییر دهد، اما نداند یا نخواهد بداند که این «حال» از چه برآمده است، نمیداند که چه چیز را باید تغییر دهد. کسی که نداند که عوامل و عناصر مؤثر در ساختنِ امروز چه بودهاند، یعنی وقتی نتایج افکار و عمل خویش را نشناسد یا نخواهد بشناسد، نمیتواند بگوید چگونه آیندهای را میتواند یا میخواهد از دل امروز وعده دهد یا رقم بزند. تکرار همین حال در آینده را؟ مسلماً امروز دیگر تکرار نخواهد شد. آیندۀ ایران در آیینۀ امروز کابوس بسیار بزرگتری خواهد بود. اگر بر آسیبهای چهلواندی ساله رژیم اسلامی بیمسئولیتی نیروهای پنجاهوهفتیِ قدیم و جدیدِ دارای گفتمان ضدیت با تمامیت ارضی و مخالفت با یکپارچگی ملت و دشمنی با بازگشت به نظام پادشاهی مشروطه را بیافزاییم، و آشوبهای مبتنی بر درک نازل از دمکراسی و آزادی را هم با آن جمع کنیم و وزن جنگهای خونین قومی تجزیهطلبان را نیز به آنها اضافه کنیم، آنگاه از وحشت آن کابوس خواب بر چشم همۀ ایراندوستان تا ابد حرام خواهد شد.