حجت کلاشی
بهطور کلی وقتی در مورد اصلاحطلبان صحبت میکنیم، باید بگوییم که اینها بیشتر به بازی عملگرایی و حفظ قدرت میاندیشند. منظورم از عملگرایی، آن نیست که در غرب بوجود آمده و میشود از آن معنایی از درون تاریخ و فرهنگ و تجربۀ غربیها فهمید. بلکه معنایی کاملاً فرصتطلبانه است. بهخاطر اینکه بعد از فروپاشی شوروی این جریان خودش را اصلاحطلب مینامد، که جریان چپ اسلامی انقلاب است. یعنی جریان چپی بوده با باورهای اسلامی، یا به عبارت دیگر مدعی بوده که همان ارزشها و همان نتایجی را که چپ بدست آورده، میشود از درون همان منابع اسلامی بدست آورد. حالا این منابع میتوانند منابع قرآنی باشند یا منابع سنت و یا تجربهای را پیدا کرده و بیان میکنند.
خُب، زمینه این را هم علی شریعتی فراهم کرده بود؛ با توجه به تفسیری که از مصریها گرفت و ابوذر غفاری را به عنوان اولین سوسیالیست مطرح کرد. موطن این تفسیرهای سوسیالیستی از ابوذر غفاری مصر بود. علی شریعتی آن را بسط و توسعه داد و سعی کرد نشان بدهد که سوسیالیسم، به آن معنایی که کلیت چپ مطرح میکند، چیزی نیست جز همان چیزی که اینها در تاریخ اسلام داشتهاند و بعد به قربانگاه بنیامیه و بنیعباس رفته است. در اینجا، به عبارت دیگری، مسئلۀ کمون یا یک شهر آرمانی را برمیگرداند به مدینه و میراث نبوی. در آن میراث نبوی به دنبال تحقق ایدهآلها و ایدههای مارکس و چپ هستند، چپ رمانتیک و چپ علمی یا سوسیالیسم علمی. به عبارت دیگر تلاششان این بود که بگویند؛ مدینه به معنای یک موجودی که تحقق یافته به توسط یک خلیفۀ الهی، به عنوان یک پیشوای الهی همۀ آن ارزشها را دارد که چپ وعدۀ آن را میدهد. منتهی با توجه به اینکه این میراث توسط بینامیه و بعد بنیعباس به انحراف رفته و آرام آرام با پیدایش حکومتهای دیگر، محصوصاً با ملیگرایی و یا با پیدایش صفویه، مخصوصاً ایرانیها دورتر و دورتر شدند از این میراث. از طرف دیگر مباحث عقل بشری و عقل استدلالی، عقل عقلایی را هم اضافه کردند به این تمدن، به همین خاطر از آن دورتر شدند. به همین خاطر علی شریعتی هم حملات مهمش را هم علیه صفویه و هم علیه پورسینا متوجه میکرد. یعنی ایمان ابوذر را در برابر عقل پورسینا قرار میداد. این امر بر اساس یک اتفاق مهم تاریخی نبود. بلکه همۀ این گزینشها و آرایش نیروها به صورت نمایشنامۀ تاریخ نوشته میشد، نمایشنامهای بود شبیه آن رمانهایی که در غرب مینوشتند و با خود حامل روح زمانه و مفاهیم در حال زاییدن بود.
یعنی بشری بود که افقهای آینده را روشن میکرد، مانند رمانهای غربی. و برخی مفاهیم را میتوانست در خودش در صورت انضمامی به زندگی بارور کند و نشان بدهد و چفت و بست پیدا بکند با مفاهیم دیگر آن فرهنگ. نمایشنامهای را هم که علی شریعتی مینوشت، نمایشنامهای، به اصطلاح، تاریخی بود. روایت خودش را درست میکرد و بعد به آن شکل فلسفی و جامعهشناسی میداد. بحث علی شریعتی این بود که جامعۀ ایران در اصل دو انحراف پیدا کرده است، علاوه بر آن انحرافی که با بنیامیه و بنیعباس بوجود آمده بود. یکی از آن انحرافها این است که در ایران حکومت صفویه بوجود آمد، که با احیای دوبارۀ شاهنشاهی ایران و با تکیه بر دولت ایران، ایران را از درون امت اسلام بیرون آورده است. البته علی شریعتی سعی میکرد دست به عصا این قسمت را پیش ببرد. اما جلال آلاحمد، شریک فکری و میشود گفت؛ همکار علی شریعتی، زبان گستاختری داشت و آن به اصطلاح پوشیدهگویی شریعتی را کنار گذاشت و گفت؛ اگر ایران از عثمانی شکست میخورد و ما بخشی از آن میشدیم، خیلی بهتر بود، تا الان که داریم این وضعیت را تجربه میکنیم. یعنی در واقع بحثشان این بود که آن انحراف بزرگ پیدایش صفویه بود و به صفویه هم حملهای که میشد، از ان جهت بود، چون شاهنشاهی ایران را در کلیت خودش دوباره احیا کرد و موضع خودش را استمرار دولت ایران اعلام کرد.
این چه معنایی دارد؟ به این معنا که، آلبویه هم، به عنوان نمونه، خودشان را شاهنشاهی مینامیدند. بیهقی وقتی داستان مسعود را بیان میکند، میگوید؛ شاهنشاهیان! وقتی مسعود از اصفهان به سمت هرات میآید، به محض آنکه به هرات میرسد، به او پیام میدهند که شاهنشاهان آلبویه به اصفهان حمله کردند، اما اصفهانیان مقاومت کردند و اتفاقی نیفتاد و به مسعود وفادار ماندند. مسعود در جبال و اصفهان و ری بود و از آنجا، از طریق نیشابور به هرات برگشت. منظور این است که آلبویه هم خودشان را شاهنشاهیان مینامیدند. ولی نتوانستند نمایندگی ایران را مانند ساسانیان بدوش بکشند. یعنی نتوانستند بگویند که ما همان ساسانیان هستیم. ما همان ادامۀ دولت ایران در کلیت آن هستیم. اما صفویه موفق شد، چنین کاری را انجام بدهد. و صفویه در برابر عثمانی در مورد کل ایرانشهر ادعا داشت و خود را جایگزین دولت کهن ایران، ساسانی، میدانست و عثمانی را جانشین رُم میدانست. به همینخاطر آنجا را به عنوان سرزمین رُم یا رمیلی مطرح میکردند. در مورد هر بخشی از سرزمین ایران هم که میخواستند بحث بکنند، برمیگشتند به اینکه آن سرزمینها تاریخاً متعلق به ایران بوده یا نبوده است.
در اینجا لازم است در پرانتز بگویم و برگردم به نسبت اصلاحطلبان و شریعتی. آن نکته این است که خیلیها میگویند و متوجۀ ماهیت بینظیر و بیبدیل تاریخ صفویه در ایران نیستند. خُب البته که صفویه همۀ مسائل ملت ایران را حل نکرد و ممکن است بسیاری از مشکلات را هم خودش بوجود آورده باشد، اما اهمیت صفویه بازگرداندن استقلال ملی ما و وحدت ملی ما بود. برای بهبود هر وضعیتی اول باید آن بدست آید. یعنی اگر ایران در وحدت خودش، در دولت خودش و در ملیت خود موجود نباشد، نمیشود در مورد بهبودش سخنی گفت و یا در مورد بررسی وضعیت روحی، فرهنگی و مادیش بحث کرد. از این جهت صفویه به مهمترین نیاز ملت ایران، نیاز زیستی و تعالی ملت ایران پاسخ داد. و ملت ایران و دولت ایران را احیا کرد و در جای خودش ایستاند.
البته که نتوانست به همۀ پرسشها و همۀ نیازها و همۀ مسائل ایران پاسخ بدهد. اما این را هم نباید فراموش بکنیم که وظیفۀ گذشتگان پاسخ به همۀ مسائل ما نبوده است. هر ملتی، هر نسلی در هر دورهای باید مسائل خودش را خودش حل بکند. مسئلهای را که ما الان داریم، یعنی آنچه که بوجود آمده، یعنی آمیختگی دین و سیاست، یعنی تنزل دادن سیاست به ذیل تشخیص فقهی، مسئلۀ عصر ما است. این مسئلۀ عصر قدیم ما نبود. در قدیم، طی چند صد سال، مسئلۀ ما این بود که چطور با وجود فرهنگ دینی، که تا بن استخوان آن دین نفوذ داشت و با وجود گروههای متعدد معنوی، درویشی و عرفانی، و با وجود بسیاری از دولتهای قدرتمند اطراف ما که میخواستند ایران را به بخشی از خودشان تبدیل بکنند، مسئلۀ ما این بود که بتوانیم بیرون بایستیم و بتوانیم خودمان را دوباره در قالب یک ملت تعریف بکنیم. خُب در آن دوره مهمترین عنصر فرهنگی دین بود. نه تنها در ایران بلکه در همه جای دنیا نسبت دین با بقیۀ اجزاء نسبت برتری بود و فقط با عقل در رقابت بود و میزان پیشرفت تمدن هم به نسبت عقل بود با عناصر دیگر.
واما حملۀ شریعتی به پورسینا است. بخاطر اینکه شریعتی دشمن آن تمدنیست که بخشی از آن عقل است. یعنی آن چیزی که تمایز مابین درجات تمدن را میسازد، عقل است. پرسش این است که؛ چه چیزی تمایز میگذارد مابین مدینه و تمدن بعدی دنیای اسلام؟ عقل! آن نحلۀ عقلانیت تمدن اسلامی که در قلمرو اسلام مشهور شده است، پورسینا است. شریعتی به همین خاطر حمله میکند به پورسینا، تا این قسمت را هم بزند. همۀ اینها بخاطر این است که برگردد، بازگشتی بکند به آن زندگی «سوسیالیستی» که از دست رفته است. یعنی میخواهد بگوید؛ با کمک این عقل به اصطلاح پورسینایی از یک طرف و با صفویه از طرف دیگر باعث شد که ما از آن دور تمدنی اسلامی خارج بشویم.
اصلاحطلبان خواه اعلام بکنند یا اعلام نکنند، میشود نشان داد که، شاگردان علی شریعتی هستند، با فصل یا بلافصل. و به این اعتبار هم آگاهی خود را از آنجا بدست میآورند. اینها شاخۀ چپ اسلامی هستند. تفسیر چپ بودن خودشان را هم، یعنی اینکه چگونه چپ بودن خودشان را غیرملحدانه بیان بکنند، را هم از علی شریعتی یاد گرفتهاند. یعنی اینکه چگونه از دام ماتریالیسم و الحاد بیرون بیایند، اما در عین حال بتوانند آن مباحث و ارزشهای چپ را به صورت غیرالحادی بیان بکنند. اینها شاگردان علی شریعتی و چپ اسلامی هستند.
این چپهای اسلامی ارزش محوری و بحثشان بر سر انقلاب است. یعنی این شاگردان شریعتی را قرار بود انقلابشان به درهم شکستن ظواهر تمدن قادر ساخته و آنها را برگرداند به سمت خلوص به سوی آن اصل خالص و پیراستهای که وجود داشت حرکت دهد. با فروپاشی شوروی اینها دچار خلأ تکیهگاه شدند. یعنی مشاهده کردند که آن جریان، آن کشور شوراها که کلیت چپ را نمایندگی میکرد، درهم شکست و دیدند که در برابر ایدئولوژی دیگر که لیبرالیسم و غرب بود، شکست خورده و باخته است. به همین خاطر تمایلی به نوعی تجدیدنظرخواهی پیدا کردند. منتهی آن چیزی که در خودشان حفظ کردهاند، انقلابشان است. پیش از اینها علما میگفتند؛ بیضۀ اسلام را باید حفظ کرد و بقیه فرع است. برای اینها امروز آن بیضۀ اسلام جای خودش را داده است به انقلاب. تنها چیزی را که در روایتهای خودشان نگه داشتهاند انقلاب است. برای آنکه بتوانند مشروعیت وجودی خودشان را توضیح بدهند و بگویند ما مشروع هستیم، بودن ما حق است. این همه بدان موکول میشود به آنکه توضیح بدهند که انقلاب ضروری بوده است.
به این دلیل اینها روی مباحث یا تاریخی که در بارۀ انقلاب در «ایران میان دو انقلاب» یا «گذشته چراغ راه آینده» و جزواتی که گروههای انقلابی نوشته و به نام کتاب چاپ کردهاند، میایستند و یک کیفرخواستی علیه پهلوی ارائه میدهند و در جایی میایستند که جای خودشان نیست. این را با مثالی توضیح بدهم تا بگویم منظورم، از اینکه میگویم؛ جای خودشان نیست، چیست. در سیاست مهم است که چه کسی کجا ایستاده است و چه میگوید. والا هر چیزی را هرکسی میتواند بگوید. مهم آنست که آن کس کجا ایستاده است.
به عنوان مثال؛ الان آمریکا طالبان را به نبود آزادی محکوم میکند. طالبان هم آمریکا را به نبود آگاهی محکوم میکند. خُب میتواند! یعنی طالبان هم میتواند بگوید که در آمریکا آزادی وجود ندارد. اصلاً میتواند برشمارد که در آمریکا چقدر فساد وجود دارد. میتواند برشمارد که در آمریکا چقدر نقض حقوق بشر صورت میگیرد. میتواند این کار را بکند. چون هیچ سیستمی بیایراد نیست. اما باید ببینیم این چیزهایی که گفته میشود، چه کسی از کجا صادر میکند. طالبان در جایی ایستاده است که نمیتواند متولی و مدافع و وکیل آن ادعاها باشد. اما میتواند ماسکی بزند و بایستد و نشان بدهد که در آمریکا هم کاستیهایی وجود دارد.
اصلاحطلبان هم در جایی ایستادهاند که نمیتوانند طلبکار دورۀ پیش از انقلاب باشند. اینها در جایگاه آزادیخواهی نایستادهاند. یعنی آن چیزی که میگویم؛ باید کلانروایت اصلاحطلبان را بهم زد، این است که انها یک روایت یکدستی ساختهاند که مثل تاریخ آزادی است. میدانید که هگل در «پدیدارشناسی روح» تاریخ آزادی را توضیح میدهد. آن تاریخ آزادی را که توضیح میدهد، میگوید؛ جهان رو به آزادی بیشتر دارد. در ایران هم اینها از مشروطیت شروع میکنند و میگویند که مشروطیت آزادی آورد. آزادیها دشمنانی داشت. خیلیها با آن استبداد جنگیدند. دوباره مشروطه پیروز شد و دوباره کسانی آمدند و سرکوبش کردند. آزادیخواهان سرکوب شدند و اینها خودشان را ادامۀ آن آزادیخواهان قلمداد میکنند.
در آن روایت یا نمایشنامهای که نوشته شده، که ما کماکان آگاهی خودمان را با مراجعه به آن نمایشنامه میتوانیم بفهمیم؛ این است که در آن نمایشنامه جای خرابکار و خادم تغییر داده شده است. یعنی همۀ خرابکاران و همۀ آنهایی جزو گروه مخربه بودند، یعنی کارگزار گروه مخربه بودند را اینها به جای آزادیخواه جا زدند و آنهایی را که اتفاقاً از آزادیهای ممکن دفاع کردند و کشور را سروسامان دادند و خدمت کردند، آنها را به وادی خائن سوق دادند.
این نمایشنامه در نوع خودش، اگر دقیق بررسی شود، حتا از نوع کمدی هم هست. یعنی هیچ ملتی را نمیتوانید، پیدا بکنید که در آن عدهای چنان گستاخ باشند و با عقل بازی بکنند، که جای خادم و خائن را اینطور تغییر بدهند، که البته این دیگر در نوع خودش یک کمیک است. لویی اشتراوس در توضیح جمهور افلاطون میگوید؛ که شما اگر به کنه بعضی از نوشتهها بروید، میبینید که در عین جدی بودنشان کمیک هستند. در اینجا هم در حد بینهایت کمیک است. در این تاریخی که طرح میکنند، آنگاه خودشان را در ادامۀ آزادیخواهی قرار میدهند. در حالی که 1) از آنجایی که چپ هستند، تالی نیروهای خرابکار هستند. و 2) از آنجایی که اسلامی هستند پیرو خمینی هستند، عین ارتجاعند. یعنی اینها مرتجعین خرابکار هستند. جایگاهی که اینها باید بایستند و پشت آن تریبون قرار بگیرند و بر حسب آن باید خودشان را به آن بچسبانند، مرتجعین خرابکار است. در همه جای دنیا اگر مرتجع خرابکار بتواند از خادم در مقام طلبکار سئوال بکند، اینجا هم میشود.
خُب این مرتجعین خرابکار این روایتی را که ساختهاند، این نمایشنامهای را که ساختهاند، باید به تمامی ویران بشود، تا ما بتوانیم فهمی از پیروزی مشروطه و اتفاقات بعد از آن بدست آوریم. و بفهمیم آن کسی که مثل رضاشاه کمک میکند، تا نهادهای عصر مدرن در ایران شکل بگیرد و تثبیت بشود، چه کار بزرگ و تاریخسازی را انجام داده است. بهطوری که کماکان، اصلاحطلبان حتا دشمنان رضاشاه هم، برای رفع هر دعوایی، مراجعه میکنند به همان نهاد و ساختاری که او پی افکنده است. اما برای پیافکندن آن نهاد جدید، با تمام لوازمش مثل قوانین مدرن و نهاد دادگستری و عدالتخانه، یک کار بزرگ انجام داده است، یعنی سرکوب مرتجعین خرابکار.
به عبارت دیگر تاریخ نهادهای مدرن ما تاریخ نبرد دو نیرو است. تاریخ نهادهای مدرن ما در جایی پدیدار و تثبیت میشوند که آن نیروی عصر جدید و نو توانسته نیروی مرتجع و خرابکار را منکوب بکند، مهار بکند، تا آن نهاد بوجود بیاید. یعنی هم پارلمان ما تثبیتش محصول پیروزی قوۀ عاقلۀ عصر نو است، یعنی هم پارلمان تثبیت میشود و هم کارکردهای پارلمان. در دورۀ مشروطیت کارکرد پارلمان ما این بوده است که قوانین موضوعه بسیار مترقی را میتواند بنویسد و هم در حوزۀ عدلیه میتواند نهاد دادرسی جدید را بنیاد بگذارد. هر دوی اینها زمانی اتفاق میافتد که نیروی عاقلۀ نو، در عصر جدید، توانسته نیروی مرتجع خرابکار را کنترل بکند. یعنی نبرد اساسی، و آن نمایشی که اگر قرار باشد نوشته شود، تحمیل نبرد دو نیروی تاریخساز است، که یکی تاریخ را رو به گشودگی و نو شدن پیش میبرد و دیگری تاریخ را در جهت خلاف به سمت خراب کردن، توسط آن نیروی مخربه، به سمت ویران کردن و به عقب بردن است. اما نیروی عاقلۀ جدید به سوی ایجاد و تأسیس است.
خُب این نمایشنامه را اگر بتوانیم نشان بدهیم، آنوقت معلوم خواهد شد که؛ نمیتوانند رضاشاه را براساس کاستیهای جزیی مورد قضاوت قرار بدهند. بلکه قضاوت اصلی در مورد کارنامۀ همۀ این افراد باید در درون این کشمکش کلی باشد که، چه کسی متوجه شد؛ آن چیزی که خطرناک است و باید کنترل بشود، اتفاقاً به نام آزادی و به نام بازسازی باید اتفاق بیافتد. آن نیرو نیروییست که میفهمد. ما ارزیابیمان و خطکشی که برای سنجش کارنامه و فهم نیروها و افراد سیاسی باید درست بکنیم، این نکته است. من نقدی که به بختیار میکنم، طبیعیست که نه از آن زاویه است که نخستوزیری را پذیرفت، چون آن کارش را درست و شجاعانه میدانم. البته منظور این نیست که شاهکاری بود. چون بعد از آن خرابکاری کرد. منظورم این است که از آن ناحیه نیست که به او حمله میکنم. بلکه از این ناحیه به او حمله میکنم که متوجه نبود؛ وقتی آن نامۀ سهنفره را همراه سنجابی و فروهر مینوشت، در اصل وکیل مدافع یک خرابکار مرتجع شده است. یعنی اشتباه بزرگی که بختیار و امثال بختیار در آن دوره داشتند و بسیاری از آنها بیآنکه بدانند، یعنی در جهل مرکبی که غرق شده بودند، وکیل مدافع مرتجعین خرابکار میشدند. آنها فکر میکردند که ایراد شاه و بحران شاه این است که بسیاری را به قول خودشان، تبعید کرده است. اما نمیفهمیدند که همۀ آن تبعیدیان، اگر مهار نشوند، با خودشان طوفانی به ایران خواهند آورد. و نمیفهمیدند که اینها باید ستایشگر نیروی کنترلکنندۀ شاه باشند.
بعد از این توضیح، حال اگر اصلاحطلبان در این جایی که ایستادهاند و با این روایت میخواهند از انقلاب پنجاهوهفتشان دفاع کنند، خُب بند ناف خود را به خمینی بستهاند. اینکه در آغاز گفتم، فرصتطلبانه عمل میکنند، بخاطر این است که سعی میکنند بدیها و زشتیهای نظام را از خودشان دور بکنند و بگویند که ما مسئول نیستیم. مسئول را کس دیگری معرفی میکنند. یعنی میخواهند همۀ اینها را کارنامۀ دورۀ حکمرانی خامنهای جلوه بدهند و بعد هم فرصتی پیدا کرده و تقابل کارنامۀ خامنهای و دورۀ طلایی امام را مطرح بکنند تا بتوانند به پرچمداری حسن خمینی به اصطلاح نوعی از رهبری نو را پیش بکشند و بگویند؛ ما میتوانیم از خرابکاریها و انحرافات دورۀ خامنهای ترمیم بکنیم.
اما در واقع چیزی که از اساس وجود دارد این است که اصلاحطلبان نمایندۀ همان انقلاب با همۀ ویرانگریهایش هستند و در بزنگاه وقتی مینشینند تا سهم بیشتری از قدرت را بدست بیاورند، ابایی ندارند که بگویند؛ ما مدافعان نظام هستیم. چند روز پیش بهطور اتفاقی فایلی را که یکی از دوستان فرستاده بود نگاه میکردم. مناظرۀ آقای قوچانی بود با آقای کوشکی. آقای قوچانی میگفت؛ «من به عنوان مدافع نظام» یعنی در آنجا تبدیل شده بود به عنوان مدافع نظام. بحثش این بود که اینطور میشود نظام را حفظ کرد. واقعاً هم دعوایشان این است. اینها تصور میکنندنظام اینگونه حفظ میشود. مشکل شکل مدیریت خامنهای است. یکی از اینها در سال 88 زندان بود. گفتگویی داشتیم. من به او گفتم که شما مشکلاتتان با خامنهای چیست؟ میگفت؛ من تا 88 مقلد ایشان بودم . در 88 او عدالتش را از دست داد و من مخالف او شدم. یعنی تمام دعواهای اینها دعوا بر سر قدرت است. همۀ همت و تلاششان برای حفظ انقلاب است. از این جهت، اگر در تقابل مابین جمهوری اسلامی و انقلاب احساس بکنند که جمهوری اسلامی باعث از دست رفتن انقلاب هم میشود، حاضرند که جمهوری اسلامی را کنار بگذارند و با نامهای دیگری مردم را بفریبند. ولی اصل انقلاب را میراث اصلی و اساس خودشان میدانند و معتقدند که؛ از درون انقلاب شکلهای مختلفی میتوانست بیرون بیاید که یکی از آنها جمهوری اسلامی است. مسئلهشان حفظ انقلاب است. چون به انقلاب به عنوان زهدان نمو صورتهای دیگر سیاسی نگاه میکنند و میخواهند حفظش بکنند.