به یاد امیراصلان‌بیگ عیسی‌لو

همچون پهلوان داستان‌های کهن ایرانی

برگرفته از کتاب «از بادکوبه و چیزهای دیگر» نوشتۀ ناصر همرنگ

… توی راه که می‌آمدیم در کمال احتیاط از یکی از همراهان فرقه‌ای پرسیدم: «کدام امیر؟» پیرمرد خنده کرد و دندان‌های ساخته‌گی و طلایی‌اش ریخت بیرون. «تو چطور نویسنده‌ای هستی که می‌خواهی در بارۀ آن وطن بی‌وطن باکو بنویسی اما هنوز نمی‌دانی این امیر کیست؟» بعد برای این‌که مرا بیشتر نرنجانده باشد، گفت: «ما یک امیر بیشتر نداریم.» و سپس نامش را برد. یکی دو روز دیگر خود او توی میدان آشنا و همیشه‌گیِ نظامی جایگاهی را به من نشان داد که او نخستین بار امیر را بر فراز آن دیده بود. «من فدایی بودم و یکی دو روز برای گذراندن دوره از اردبیل آمده بودم باکو. او اما آمده بود برای دیدن رژۀ نظامی یا برای یک چیز دیگر.» اما کدام چیز دیگر؟ پیرمرد همچنان خندید. بعد شروع کرد به یاد کردن از امیر. چنان این‌کار را می‌کرد که انگار آن امیر یکی از همرزمان او بوده و نه یکی از دشمنانش. بعد هم دامنۀ گفته‌هایش را برد سوی آن چیزهای دیگر. اما این کافی نبود. وطن بی‌وطن باکو هنوز نیز شگفتی‌های فراوانی از این دست در آستین گشاد خود دارد. بعد که پیر فدایی یکی دوبار نام او را تکرار کرد، ناگهان یادم آمد که من این نام را پیش از این کجاها و کی شنیده‌ام و چه پروپیمان.

امیراصلان‌بیگ عیسی‌لو نه فقط یک سرکرده و یک کدخدا و یک چهرۀ کاریزماتیک بلکه یک شخصیت بسیار جالب با توانایی‌های آدم‌هایی که خاص زاده می‌شوند، خاص می‌زیند و خاص می‌میرند. آدم‌هایی که نسل‌شان در حال انقراض هست. یکی از چهره‌های همیشه‌زنده و شگفت‌آسا در تاریخ همروزگار عشایر آذربایجان و ایران. برخی از دوستانش او را با امیرکبیر مقایسه کرده‌اند. گفته می‌شود زندگیِ پرفراز و نشیب امیر از دوران نوجوانی‌اش دستخوش چنان رخدادهایی بوده که تنها در بارۀ برخی از شاهان سرنوشت‌آفرین ایرانی می‌توان همانند آن را یافت. از سختی‌ها و مشکلات ناشی از درگیری‌های خانواده‌گی، منطقه‌ای و ایلی تا تعامل با دولت مرکزی و سپس درگیری و جنگ با بیگانه‌گان. با این‌حال امیر به برکت ویژه‌گی‌های ذاتی و شخصیتی، توانسته بود از همۀ آن‌ها سربلند بیرون بیاید و نه تنها در منطقۀ مغان و آذربایجان بلکه در نزد سیاستمداران تهران به عنوان مرجعی مهم و محبوب و شایان اعتماد و شاید مهمترین مرجع در کارهای سیاسی و مدیریتی و کشورداری برای منطقه‌های مغان و مشکین در نظر گرفته شود. در دورۀ پهلوی نخست، بی‌آن‌که وابستگیِ درباری و حکومتی داشته باشد، سرپرستی طایفۀ خود را برعهده گرفته بود و در سایۀ کاردانی و لیاقت و تیزبینی و هوش و سواد در بین دیگر طایفه‌های شاهسون نفوذ و جایگاه و منزلتی شگرف یافته بود. چنان‌که از آن پس برای سال‌های طولانی و در واقع تا زمان واپسین روزهایی که امیر زنده بود، تهران او را به درستی به عنوان مهم‌ترین و جدی‌ترین شخصیت سیاسی در منطقۀ دشت مغان و منطقۀ مشکین می‌شناخت. گفته شده است در این مقطع امیر هزاران جنگجوی آمادۀ رزم و همیشه مسلح از میان طایفه‌ی عیسی‌لو و دیگر طایفه‌های باشنده در مغان و مشکین و حتا اردبیل در اختیار داشته است. اگر حتا بخشی از این رقم‌های بی‌شکل نیز اغراق‌آمیز بوده باشد، از اهمیت نفوذ و کاریزمای او هیچ نمی‌کاهد. در جریان فرقۀ دمکرات آذربایجان امیر درست مانند قهرمان داستان‌های کهن ایرانی در برابر روس‌ها و نیروهای فرقۀ وابسته به آن‌ها ایستاده‌گی کرده بود و نشان داده بود که یکپارچگیِ سرزمینیِ ایران برای او تا چه اندازه مهم‌تر است. این ایستاده‌گی‌های افسانه‌گون هنوز نیز در نزد اهالیِ مشکین و مغان دست‌مایه‌های قصه‌ها و داستان‌های اسطوره‌مانند و فراوانی است. همزمان از سوی کنسول‌گری شوروی در تبریز وعده‌های فریبنده و بزرگی همچون ریاست دایمیِ طایفه‌های کوچندۀ شاهسون، وزارت کشور جمهوری شوروی باکو و مانند آن‌ها به امیر پیشنهاد شده بود. ولی امیر کجا بود و آن پیشنهادها کجا؟ اندکی بعد هنگامی که کارگزاران اطلاعاتیِ میرجعفر باقراف رئیس جمهور وقت آذربایجان شوروی و عنصرهای وابستۀ آن‌ها در تبریز و اردبیل علی‌رغم همۀ وعده‌ها نتوانسته بودند امیر را قانع سازند، به بهانه‌ای او را دستگیر و نخست در اردبیل زندانی کرده بودند و سپس به فرمان میرجعفر باقراف به باکو آورده بودند تا این‌بار او را با ترفندهای دیگر وادار به همکاری کنند. گفته شده است که یک روز امیر درحالت زندانی و زیر نظر کارگزاران امنیتیِ باکو به دیدار میرجعفر باقراف برده می‌شود. باقراف از هر گوشه و کنار سخن می‌راند و از ستم‌گری خاندان پهلوی به مردم آذربایجان، ایل شاهسون و بایستگیِ جداییِ آذربایجان از ایران سخن می‌گوید و سرانجام بالاترین مقام را در کشور خیالی و مستقل آذربایجان به وی پیشنهاد می‌کند. امیر نه فقط نمی‌پذیرد، بلکه برافروخته می‌شود و با بیان این سخن که یک‌پارچگیِ سرزمینیِ ایران برای او در حکم ناموس هست، جلسه را ترک می‌کند. برابر آن‌چه که امروز توی باکو از زبان برخی از فرقه‌ای‌های نزدیک به آن رخدادها بر زبان آورده می‌شود، امیر در آن جلسه به باقراف گفته است: «شما به نیروی خودتان غره شده‌اید. ولی منتظر روزهای نزدیکی باشید که دولت ایران مانند اجل معلق سر برسد و حاکمیت خود را بر سرزمین‌های از دست‌رفته بازیابد. آنگاه روسیاهی به ذغال خواهد ماند. هیچ دولتی هراندازه که قدرتمند باشد نمی‌تواند برای مدتی طولانی کشوری همانند ایران را در اشغال خود نگه بدارد.» امیر را یکی دو ماه در زندان هراسناک امنیتی در درون دریای کاسپی جایی نزدیکی‌های ساحل مردکان نگه‌می‌دارند و در این مدت او را با باورنکردنی‌ترین شکنجه‌های جسمی و روحی می‌نوازند. در همان اثنا یک روز به فرمان باقراف به گمان این‌که امیر در این مدت چنان نرم شده است که تن به پیشنهادهای آن‌ها خواهد داد، او را از زندان به باکو می‌آوردند و در جایگاه ویژه‌ای در میدان لنین و اکنون میدان آزادی که از آنجا رژۀ نیروهای مسلح باکو توسط مقامات تماشا می‌شده است، در کنار میرجعفر باقراف می‌نشانند تا اقتدار آهنین ابرقدرت اتحاد شوروی را به رخ او بکشند. هنگام گذشتن دسته‌ای از دحتران داوطلب از برابر جایگاه، یکی از افسران ارشد به امیر اشاره می‌کند و از او می‌پرسد که علاقۀ زنان و دختران ما را نسبت به کشور شوروی و مرام کمونیستی می‌بینی؟ امیر با ناراحتی و در عین حال با دلاوری پاسخ می‌دهد: «شما علاقۀ زنان و دختران خود نسبت به مرام بی‌ریشه و کشور نوین خود را به رخ من می‌کشید، چگونه از من انتظار دارید من به عنوان یک ایرانی به وطن کهن‌سال و باورهای دینیِ ریشه‌دار خودم خیانت کنم؟» این گفته‌ها آتش در وجود باقراف می‌زند. وطن بی‌وطن باکو نمی‌تواند در ایمان ایلیاتیِ کهنسال امیراصلان‌بیگ عیسی‌لو نسبت به مام وطن خللی بیافریند. امیر را به شکنجه‌گاه خود برمی‌گردانند و سپس باقراف فرمان کشتن او را می‌دهد. با این‌حال خبرهای رسیده از منطقۀ شمال باختری ایران به ویژه از مشکین و اردبیل و دشت مغان به گونه‌ای است که در عمل این‌کار را برای او نشدنی می‌کند. در صورت کشته‌شدن امیر، روشن نیست که دولت دست‌نشاندۀ پیشه‌وری که در شش‌ماهۀ نخست فرمانرواییِ خود در آذربایجان با دشواری‌های فراوانی روبه‌رو هست با جنگجویان آمادۀ رزم شاهسون در منطقۀ مشکین و اردبیل و دشت مغان چه خواهد کرد. به همین خاطر یک روز از روزهای سرد پاییز امیر را با دست‌ها و پاهایی پیچیده و چشمانی بسته و تنی رنجور و زخم‌آلود در یکی از جاده‌های لخت منتهی به اردبیل در منطقۀ نمین از ماشین به بیرون پرت می‌کنند و می‌گذارند و می‌روند. احیاناً برآورد نهادهای امنیتی دولتی شوروی در آن روزها از آن اقدام این بوده است که وجود یک امیر نیمه‌جان و ناتوان که بیشترین توش و توان خود را در عرض چند ماه گذشته در باکو زیر شکنجه از دست داده است، بهتر از سایه‌های اسطوره‌شدۀ یک امیر شهیدنما می‌تواند به کنترل کلنی‌های جنگ‌سالار و آمادۀ کارزار او در منطقۀ شمال باختری کمک کند. اما چنین نبود در برآورد آن‌ها یک موضوع نادیده گرفته شده بود. روحیۀ سرسخت و آسیب‌ناپذیر امیر. از این‌رو هنوز چندماهی از آن رخداد نگذشته بود که به ناگه باکو و مسکو هر دو ناگهان با تلخیِ آن خبرها روبه‌رو شدند. امیراصلان‌بیگ عیسی‌لو ناگهان توانسته بود همۀ جنگجویان خود را از سراسر مشکین و اردبیل و دشت مغان گرد هم بیاورد و بزند به کوه و کمر و در کوهستان‌های میان مشکین و مغان جانما شود. اندکی بعد گزارش‌هایی که از ایران می‌آمد، آن‌چنان تلخ و گزنده بود که باقراف ناچارشد گروهی را برای راستی‌آزماییِ آن به منطقه بفرستد. اما خبر درست بود. ناگهان سواران ورزیده و آمادۀ رزم امیراصلان عیسی‌لو مانند همان سایه‌های اجل معلق که امیر پیشتر وعده‌اش را داده بود، از دل تاریخ بیرون آمده بودند و در مدتی بسیار اندک و در خلال جنگ‌هایی که پیاپی و نفسگیر و نامتعارف و پارتیزانی در سرتاسر مشکین و دشت مغان داشتند، دمار از روزگار فدایی‌های تا بن دندان مسلح فرقۀ دمکرات در می‌آوردند. شب‌ها مانند سایه از دل تاریکی بیرون می‌خزیدند و برجان فدایی‌ها می‌زدند و درمی‌رفتند. آن‌چه از خود برجای گذاشته بودند، انبوه فراوانی از تلفات جانی و مالی بود که هر کدام مانند میخی بر تابوت فرقۀ رو به مرگ زده می‌شد. ناگهان پایان فرمانرواییِ فرقۀ دمکرات نزدیک شده بود. دست کم در منطقۀ نفوذ امیر. چندی بعد نیروهای وفادار او توانستند همۀ مرکزها و پادگان‌ها و سازمان‌های فرقه در منطقۀ مشکین و از جمله مشکین‌شهر را در دست بگیرند. بدین‌سان درست همان‌طور که لاهرودی گفته بود، پیش از آن‌که ارتش ایران بتواند از راه قافلانکوه وارد آذربایجان شود و همۀ شمال باختری کشور را از دست نیروهای فرقه برهاند، منطقۀ مشکین و بخش‌هایی از منطقۀ مغان به تصرف امیر و نیروهای وفادار او درآمده بود و امنیت در آن برقرار شده بود. برای مدت‌ها در ایران از امیراصلان‌بیگ عیسی‌لو به پاس رشادت و فداکاری‌هایش در پاسداشت از یکپارچگیِ سرزمینیِ ایران به عنوان مرزبانی سلحشور و جان برکف و قهرمان ملی یاد کرده می‌شد و حتا دولت وقت به پاس قدردانی از خدمت‌های ارزشمند او نشان درجه یک رشادت و افتخار نام امیری را به او اعطا نموده بود.

, , , ,
اشتراک گذاری