فرخنده مدرّس
گذشته از افسران و سربازان دلاور ایران، که با شرکت خود در جنگ ۸ ساله، برای دفاع از کشور، بار دیگر پرچم میهندوستی و تجدید عهد با ملت را بر زمین کشور نشانده و بهای سنگین آن را تا به امروز، زیر سیطرۀ رژیم حرامیان و فرقۀ تبهکاران همچنان میپردازند، اما جنبش ملی ایرانیان به معیّت نخستین نیروهای هشیار ولی انگشتشمار خود، از همان ابتدا، که نخستین سنگ بنای دوبارهاش گذاشته میشد، این حقیقت ناگوار را، با نگاه به امکانات مادی و معنوی خود، به جان خرید که؛ باید با شکیبایی به پیشبرد امر ملی و تاریخی خویش بنگرد. زیرا بازگشت و تجدید ایرانگرایی و قراردادن دوبارۀ ایران در مرکز همۀ دلمشغولیها و دگرگونیها، بس دور از افقِ قابل دسترس مینمود و در چشمانداز نزدیک نبود. امکانات مادی را نیروی ایرانگرایی، با «پیروزی» انقلاب نحس ۵۷، تماماً از دست داده بود و امکانات معنوی و فکریش، تا برآمدن نخستین نغمههای «ایستادن برایران» و اینکه «چرا حفظ ایران اولویت است»، بعضا تا مرزهای صفر سقوط کرده بود. روان و ذهن آسیبدیدۀ ایرانی که به دنبال یک انقلاب ضد ایرانی روان شده بود، نه جای هیچ خوشباوری میگذاشت و نه هیچ ناشکیبایی برمیداشت. باید ابتدا و مقدم بر همه چیز، نیروهای بالقوه ملی، با همۀ ظرفیت، از خواب و گنگی بیدار میشدند و از توهم انقلابی بیرون میآمدند. در این میدان نیز تا سپری شدن سالهای نخستین انقلاب، نیروی ایرانگرایی نه تنها صبوری میبایستش، بلکه با نگاه به انبان و ذخیرۀ خالی نیروی فکر دفاع از ایران، حتا تهامیدی در دلش نایاب مینمود. روحیهها پاک باخته بود. چقدر این گواه و داوری تاریخی دوست ارجمندم، حجت کلاشی، در بارۀ سالهای «پیروزی» انقلاب ۵۷ درست است که میگوید:
«جریان ملی تولید محتوا نداشت و نمیتوانست از نظام فکری و معرفتی خودش دفاع بکند… جریان روشنفکری در جریان ملی، توان این را که بخواهد با چپ همآورد باشد را نداشت. پیش از آنکه بجنگد، شکست خورده بود و به قول بیهقی؛ “پیش از آنکه بمیرد، مرده بود.” توان این را که بخواهد از مقولات خودش دفاع بکند را نداشت. بعد از ۵۷ در عمل هم ضربه خورد…»
دفاع از «مقولات خود»، یعنی داشتن زبان دفاع، یعنی داشتن مفاهیم، یعنی راست کردن دستگاه فکری، یعنی داشتن نظام اندیشیدن، یعنی نظم گفتار، یعنی سازمانیافته و منظم فکر کردن، تصمصم گرفتن و عمل نمودن، آنهم در برابر جبهۀ گستردهای از «روشنفکران تاریکاندیشی» که تخصصشان تبلیغات، دروغپراکنی و در «معصومانهترین» حالت فرآوردن توهم و پراکندن خیالات و پندارهای واهی، که «توده» بدان دلبسته بود، آنهم برای سالها و دههها. تودۀ روان، به دنبال انقلاب ۵۷، نه عقل فهمیدن داشت و نه گوش شنیدن و نه حتا فضیلت ایستادن و نگریستن به آن فاجعههای انسانی که دمادم رخ مینمود. همۀ کنش و واکنش و همۀ سُکَناتش پایگاه ترکتازی افکار پوسیدۀ پوشیده در قالبهای عاریتی بود و بدور از شأن انسانی. در برابر تبلیغات شیادانۀ پنجاهوهفتی میشد، دست به ضدتبلیغ زد، آنهم نه در درون «آن خاک» که گویی جامۀ هزارههای «مهربانی» خود را از پیکر دریده و فروافکنده و به رخت کین و نفرت و خشونت و قهر درآمده بود. صداهایی از هزاران فرسنگی هم، اگر میرسیدند، در آن سالها در طوفان برخاسته از روحیههای شوریده انقلابی و اعمال شوریدهتر و دیوانهوارتر گم میشدند.
حجت کلاشی در داوری در این مورد هم به غایت درست گفته است که تنها «تک و توکی از نیروهای ملی» که تعدادشان حتا به انگشتان یک دست هم نمیرسید، در آن روزها و سالهای سیاه انقلاب، در داخل و خارج، برآن شدند که فکر کنند و:
«فکر خودشان را به روز کنند، بازآفرینی کنند، تأمل کنند؛ در راه آمده، در بارۀ اشتباهات. یک امیدی را، چه اعلام شده، چه اعلام نشده، در خودشان نگه داشتند، اینکه ما میتوانیم انقلاب ۵۷ را شکست بدهیم، به شرطی که…ببینیم که این شکست ما از کجا میآید؟ چرا شکست خوردیم؟ چطور میتوانیم پیروز بشویم؟ پیروزی یعنی بقا! پیروزی به دانش پیروزی نیازمند است.» و آن تعداد بس اندک «فکر کردند به اینکه ما چگونه میتوانیم دانش پیروزی داشته باشیم. پیروزی بیش از هرچیز از حقیقت و از معرفت بیرون میآید. از دانش بیرون میآید. از جهل هرگز پیروزی بیرون نمیآید…» آن تعداد انگشتشمار «فکر کردند که چگونه میتوانیم پیروز شویم و به دانایی اندیشیدند، به اینکه این دانایی را از کجا بیآورند و چگونه بیاورند! و چطور میشود انقلاب را نقد بنیادین کرد و بنیادش را برملا و آشکار کرد و نشان داد.»
قدر و مقام این سخنان حجت کلاشی، صرفنظر از آنکه حقیقت است، اما همچنین از آنجاست که یکی از سخنگویان آگاه نسلهای تازۀ پس از انقلاب تلاش میکند، حدیث نفس نسل خود و نسلهای تازه را، یا در حقیقت شرایط آغازین بستر رشد و پرورش اجتماعی و سیاسی و ملی نسل خود و آیندگان از پی خویش را، بر بستر آغاز بارقهها و سپس شعلهور شدن روح آگاهی ملی را، بیان کند. این تلاش را شاید بتوان به چنین توصیفی آراست که؛ آنچه حجت کلاشی میگوید، در حقیقت بازگشت و نظر کردن در تجربهای زیست شده، همچون آگاهیست، که بر پایۀ بازبینی، تأمل و توضیح روشنبینانه قرارگرفته و لاجرم، در ژرفای خود، باید به نوعی آگاهی یا به عبارتِ، شاید درستتر، به بخشی از خودآگاهی همنسلهای کلاشی و آیندگانش بدل گردد، یعنی به آگاهی از سرشت هستی تاریخی و اجتماعی خود، و اگر بتوان گفت، به آگاهی به پیمان تاریخی خویش با میهن و ملت ایران.
اما موضوع این نوشته مداقه بر این تلاش گرانقدرِ منجر به خودآگاهی نسلی نیست، که نگارنده اساساً با آن موافق و همنظر است و از آن سعادتمند. بلکه تلاش این نوشته، تنها به عنوان یک شاهد و گواه تاریخیِ نسلی پیشتر، یادآوری وضعیت لحظههای متصل و بلافاصله، پیش از زاد و بود و پرورش نسلهای بلافصلِ بعدی خویش است، برای نشان دادن حلقههای اتصال و آشکار کردن رشتۀ پیوند میان آغاز دورۀ گذار مهمیست از دههها بیاعتنایی، بلکه دشمنی با ایران، به بازۀ زمانی که رویکرد به ایران نطفه و تجدید حیات خود را در بخشی ـ نمیخواهم بگویم همه که واقعیت ندارد ـ تنها در ذهنیت بخشی از نسلی «خاص» یافت. تا نشان دهد که تاریخ گسستبردار نیست و سراسر انباشته از دورههای گذار از این مرحله به آن مرحله، از این دگرگونی به آن دگرگونیست. اما نسلهای دورههای گذرا همواره نسلهای خاصی هستند. برخورد یکدست به آنان هرگز آسان نیست.
به هر تقدیر، پیش از آنکه نخستین نسلهای پس از انقلاب اسلامی در دامان اولین دورههای گفتمان ایرانگرایی آغاز به رشد کنند، آن بخش کوچک از نسل دروۀ گذار، پشت به انقلاب کرده و در احساس و عاطفه روی به ایران آورده بود. اما بنابر همان تصویر واقعی که سعی کردم، به یاری و به گواه روشن کلاشی آن را زنده کنم، آن بخش کوچک هنوز زبان دفاع از خود، دفاع از هستی ملی و میهنی خود را نیافته بود، هنوز لال و گنگ بود. زیرا نه آن مقولات، نه آن مفاهیم، نه آن دستگاه نظری و نه آن نظم گفتار و نه آن گفتمانی که ایران در کانون آن باشد، هیچیک هویدا نبود. دیری بود که «جریان ملی تولید محتوا» نکرده بود. در آن سوی زمانۀ این گروهِ اندک، یا بهتراست بگویم؛ در پشت سر آن، ادبیات و زبان، همه غرق در پلیدی و پتیارگی دشمنی با ایران بود و در برابرش هنوز، خلأ و گنگی کلام و زبانِ فروخورده، دامنگستر مینمود. تنها یک «حس عاطفیِ» دوباره بیدار شده، نسبت به میهن و ملت حضور دو بارۀ خود را اعلام کرده بود، که آنهم بدون آن مقولات و مفاهیم و در فقدان آن نظم افکار و گفتار، هر دهان بازکردنش جز به بیراهه و بنبست شعارگویی و شمایل پرستی، راه به جایی نمیداشت و نمیتوانست داشته باشد.
این سخنان از آن روگفتم تا بر آنانی خردهگیرم، که هنوز در خلأ امید نزیسته، تنهایی ظلمت را تجربه نکرده، هنوز قدر گوهر و سرآغاز درخشش جوهرین آن، در دلِ تاریکی، را نشناخته، نبود روشنی را تجربه نکرده، پگاه آگاهی به ایران، از پسِ دشمنی با هستی ایرانی خود را نزیسته، سخت مدعی ملی بودن و ایرانگراییاند، اما با گستاخی، علیه جلوههای درخشان خردِ سراسر آمیخته به مهر ایران میتازند. آن مقدمه را گفتم، تا به عنوان کسی که زبان دفاع از هستی ملی و ایرانی خود را وامدار چهرههاییست که «دانایی» و «معرفت» نگریستن به ایران را بدو آموختهاند، اندکی فضیلت قدرشناسی و شرط وامداری و سپاس را به رخ کسانی بکشم و برشان بتازیم و روی ترش نشانشان دهم که؛ از سر سیاستزدگی و سیاستبازی، آنهم با پوشیدن جامۀ فخر دیگری، همچون نوکیسهها، در حالی که امروز بر خوان نعمتِ زبان و ادبیات دفاع از ایران، از پادشاهی گرفته، تا مشروطه، از ملی و ملیگرایی گرفته، تا دم زدن از میهن و وطن، از تاریخ کهن ایران گرفته تا بلندای پادشاهان پهلوی، دست باز نموده و از آن تنعم و تغذیه کرده و آن مقولات و مفاهیم را طوطیوار به تکرار میبلعند، اما به آن خوانگستر و بسی رنجهای بردهاش در سه دههها و چهاردههها ، میتازند، یا مزورانه علیهاش تحریک میکنند.
بله! درست است! موضوع در بارۀ حواشی تحریکآمیز و موجب آزار و شرمِ ایراندوستان در اطراف نامِ دکتر جواد طباطباییست، که چند روزی، از قضا در جبهه «پادشاهیخواهان»، یا به نام آنان، بازار مکارهای، همچون مکان عرضۀ کالای جهالت، به راه انداخته بودند. البته جای مسرت است که با همان نخستین واکنشهای هشیارانۀ سایت «بنیاد داریوش همایون ـ برای مطالعات مشروطهخواهی» و درج مطالبی از «آموختههای» ما و «آموزههای» دکتر جواد طباطبایی، محرکین اصلیِ قومی تحریکپذیر و ساکنان بازار مکارۀ شبکههای مجازی، همچون همان «گربههای» هیز و بیچشم و رو حساب کار را کرده و لب فروبستند و شعلۀ تحریک فروکشیدند، حداقل در جبهه مدعیان راست و دروغ ایرانگرایی. بهرغم برچیدن بساط ناسپاسی و نمکحرامی تحریککنندگان، اما موضوع ما در شناخت مبانی ایرانگرایی و مجد بنیانگزاران مجدد ایرانگرایی تمام نشده است، آنهم در لحظههای خطیری که اگر تجلی خرد و سالها تولید آگاهی ایراندوستی آن تجدیدگران انگشتشمار نبود، که بیتردید دکتر طباطبایی از برجستهترینهای آنان است، ایران رفته بود! ایران میرفت، اگر اینهمه آحاد نسلهای آگاه، در مکتب ایراندوستی ایشان، سر دانایی و گردن دانش برنیافراشته بودند!
اشتباه نشود! سخن در دفاع از دکترطباطبایی نیست، که ایشان هیچ نیازی به دفاعِ یک یکلا قبای فکریی نظیر مرا ندارند. کسی که بر تارک فکری ـ فرهنگی ملتی نشسته، کسی که در یکی از سختترین شرایط تاریخی، به یاری ایران شتافته و عمر عزیز را بر سر آن نهاده تا شالودۀ بیداری ملی را دو باره احیا و تجدید کند و زمین ایستادگی در راه ایران و طرحی از این ایستادگی بر این خاک را دوباره دراندازد، کسی که در فراهم آوردن فهم شرایط امکان بیرون آوردن به سلامت ایران، از یک نبرد دشوار تاریخی، دستی قوی داشته است، چه نیازی به دفاع دارد؟! که هر دفاعی از ایشان موجب شرمندگی مدافع، در تنگنایی و نارسایی زبان است و بیانگر ژرفای جهل کسانی که از روی گسستهخردی، حتا دستاوردهای تاریخی خود و شالودههای فکری خویش را هم نمیشناسند، هرچند که از آن تغذیه کرده و پیکرهای ورم کرده از شعار و به اصطلاح شعر خود را، به عنوان «چهرههای سیاسی» وارد در میادین تحریک توییتری و تلگرامی و فیسبوکی کرده و هوش از عقل تودهای احساساتی و تحریکپذیر، میربایند و به نام هدایت، در عمل از آنان قومی میسازند که به قول جلالالدین محمد بلخی «کشت» میکنند و «چون تمام» شود، «آتش در آن» زنند.
البته بسیار دشوار است، برای کسانی، که بعید میدانم، حتا ورقی از چندین هزار ورق زرِ آثار دکتر جواد طباطبایی را خوانده باشند، در بارۀ نقش دکتر طباطبایی، به عنوان فرزانۀ همروزگار ما و اندیشمند هزارهای ایران، در «آوردن دانایی» جدید و «دانش پیروزی» نوآیین به میهن، سخن گفت و برایشان مضامین سترگ نظریهپردازیهای ایشان، در بارۀ تاریخ ایران، از بلندای آغازینش تا آخرین لحظههای سقوط و شکست دروۀ تجددش و توضیح علت تاریخی این شکست، را شکافت. برایشان از این سخن گفت که؛ دکتر طباطبایی چگونه با افکندن پرتو و نور آگاهی بر گوشههای تاریک تاریخ ایران، نشان داد که چرا ایران ماند، اما چرا پیروز نشد. و نشان داد که شکست و پیروزی یک ملت کهن در دل تاریخی درازدامن و پر فراز و نشیب یعنی چه. اصلاً در زندگی تاریخی این ملت شکست چه و پیروزی کدام بوده است. و اینکه منطق شکستهای ایرانیان و ایران چه بوده است؟ منطق درونی شکست این ملتِ «گردنافراشته به تاریخش اما پشتخمیده زیر بار سنگین همان تاریخ» یعنی چه، که مادر شکستهای منطقی و محتوم او بوده است! اصلاً منطق درونی شکست یعنی چه؟ و اصلا چرا، اگر به فهم امالمنطق این شکستها، بر بستر تاریخ ایران، دست یابیم و یا به روایت روشنتر؛ اگر بر بستر آگاهی به تاریخ این کشور کهنسال، از روند خردگرایی و فرهنگ برآمده از آن و بر علت تحول آن به زوال ضابطۀ خرد در امور و نافرهنگی برخاسته از آن آگاهی یابیم، خواهیم توانست، از دل آن به «دانش پیروزی» که حجت کلاشی نیز بدان وعدۀ مشروط داده است، دست پیدا کنیم.
البته که از این «مقولات» ایرانخواهی و «دانش پیروزی»،که سخت فشرده و به اجمال در بالا، از برداشتهای خود از آثار دکتر طباطبایی آوردم، سخن گفتن با کسانی که همچنان در وضعیت امتناع خواندن «تأملی در بارۀ ایران» دکتر جواد طباطبایی و آثار حواشی آن، بسرمیبرند، دشوار است. علاوه بر آن هیچکس را نمیتوان به اجبار از وضعیت امتناع و سرباززدن در خواندن آثاری بدرآورد که بیتردید همسنگ «بیانیۀ نظری تجدید حیات ایران» از روزبه، ابنمقفع ایرانی، در عرض و امتداد شاهنامه حکیم بزرگ ایران و همارز سیاستنامه خواجه نظام کشور است و در «حکمت خسروانی» دست شیخ اشراق را در تداوم فرهنگ ایران و بقای آن میبندد. اما میتوان به گستاخانِ غرق در وضع امتناع کسب دانایی و دانش در بارۀ ایران، هشدار داد که جهل خود را مبنای تحریک علیه دکتر طباطبایی نکنند، که مجد او، در این تحریک، خدشه بردار نیست، اما جهل شما به سهولت مستعد برملا شدن است.