کاوه میبدی
پیش از عصر رضاشاهی، دولت در ایران، یعنی دولت قاجار، یک دولت ایلیاتی و پیشامدرن بود. بهعبارت دیگر آنها توانسته بودند بر قوای پراکندۀ ایلی چیره شوند، کشور را یکپارچه نموده و به حاکمیت رسند. اما در آن سیستم، دولت تنها کانون یا تنها مرکز قدرت مشروع نبود، بلکه آن دولت حاصل جمع مراکز قدرت چندگانهای بود که حاکمان سلسلۀ قاجار بهوسیله ایجاد توازن میان آن مراکز، حکومت میکردند. اما هر زمان که توازن نیرو، به زیان سیاست کشور، بهم ریخته و در غفلت از مصلحت کشور، آشفتگی بر اوضاع غلبه مییافت، موجب آشفتگی و شکست دولت در پیشبرد امور کشور یا شکست در جنگهای جاری در آن عصر میشد. یک نمونۀ آن درگیر شدن سپاه ایران در دور دوم جنگهای ایران روس به فشار و تحمیل روحانیون، به عنوان یکی از کانونهای قدرت، بود که به شکست ایران و انعقاد قرارداد ترکمنچای انجامید.
از دیگر مشکلات بزرگِ برآمده از تعدد کانونهای قدرت در آن عصر که همچنان با جنگهای بسیاری همراه بود، محرومیت ایران از داشتن یک “ارتش مدرن متمرکز” است. آنچه به اسم قوای نظامی در ایران حضور داشت، به طور کامل در دست دولت و کانون اصلی قدرت نبود.
تنها بخشی از قوای نظامی در اختیار حاکم قاجار، بخش دیگر گوش به فرمان سران عشایر و خوانین و حتا بخشهایی نیز در خدمت روحانیون بودند. چنین وضعیت پراکندهای در نیروی نظامی تحت فرماندهی کانونهای مختلف قدرت، زمینه آشفتگی در کشور و ظهور یاغیگری در مناطق مختلف ایران، بهخصوص در مناطق مرزی، را فراهم میکرد. همین کاستی خود را، به صورت روشنتر و آشکارتری بعد از پیروزی انقلاب مشروطه به نمایش گذاشت.
مشروطه کلید و دریچهای برای رسیدن به مدرنیته بود. آرمانهای مشروطه 1285 بزرگ و قابل احتراماند، اما چنان ناشیانه و بدون زیرساخت به ایران وارد شدند که به دنبال خود بحرانهای شگفتی ایجاد نمودند. ابتدا لازم است بدانیم که مشروطیت در غرب حاصل سنت سیاسیای بوده است که از دل عرف غربی برون آمده بود. در سنت سیاسی غربی و همچنین در عرف آنها پایهای به اسم حقوق طبیعی با پشتوانه قانون طبیعی موجود و همین امر یکی از شاهکلیدهای پیروزی مشروطیت در غرب بوده است. اما تناقض مشروطیت با عرف در ایران زمانی رقم میخورد که در سنت سیاسی ما، بعد از ورود اسلام ـ وعدم باززایی سنت سیاسیِ ایرانیِ پیش از حمله اعراب که پشتوانهای برای عرف و همچنین سیاستهای حاکمان ایران بود ـ عرفْ تابع شرع شده و فاقد پشتوانهای به اسم حقوق طبیعی است تا بتواند در قانونگذاری از حقوق افراد در برابر هرگونه تعارض “عرفی” دفاع نماید. به عبارت دقیقتر در این نوع ساختارها که در آنها با فقدان یک دولت مدرن روبرو هستیم؛ رسوم و هنجارهای ایلی، مذهبی و منطقهای به قانون تبدیل میشدند، حتی اگر خود آن عرف و عادتها حقوق اصلی انسان را پایمال میکردند. بنابراین عرفیسازی مشروطیت و تطبیق آن با سنت ایرانی سیاست؛ بدون آنکه جامعه و عرف را به یک عرف بر پایهی حقوق طبیعی گذار دهیم، ممکن نبود.
همین تناقضها و عدم فهم عدهای از مشروطهخواهان از مشروطیت و عدم اشراف به ضرورت رفع این تناقضات، سبب رقم خوردن اتفاقات و ظهور مشکلات عدیدهای میشود، که در اینجا به بخشهایی از آن میپردازیم. به عنوان نمونه؛ عدم وجود دستگاه قضایی که ضامن اجرای احکام و مصوبات مجلس باشد؛ یعنی فقدان دادگستری و دادرسی بعنوان رکنی از ارکان اصلی مشروطیت، مجلس قانونگذاری، فرایند “هست شدن” و شکلگیری و قوام خود را از دست داده و بهشکل ناقصی نمایان میشد و نمیتوانست به آرمانهای خود، جامهی عمل بپوشاند. از سوی دیگر ظهور احزاب و تشکیل آنها خارج از مجلس و محرومیت احزاب در بدست آوردن کرسیهای مجلس و عدم حضور در پروسۀ قانونگذاری عملاً آنها را به نیروی مقابله و تشکلهای ضدقانون و ضد مجلس و مؤثر در ایجاد هرج و مرج بدل نموده بود. به عبارت دیگر احزاب بیرون از مجلس، به خیال تأثیرگذاری بر عمل مجلس در قانونگذاری، از در جنگ با مجلس و مصوبات قانونی آن وارد شدند. همین اتفاق باعث اقدام به اعمال رادیکال توسط برخی گروههای مشروطهخواه، حتا تا انجام عملیات تروریستی گردید، که بیانگر فقدان فهم از معنای مشروطیت بود. برخی از مشروطهخواهان نیز برای کنار زدن شاه دست به اقدامات تندی زده و در فضایی که علیه شاه ایجاد شده بود، عدهای نیز تصمیم به ترور محمدعلیشاه میگیرند. اما اقدام آنان به نتیجه نرسیده و محمدعلیشاه از ترور جان سالم بدر برده و در انتقام از این عملیات غیرعقلانی، مجلس را به توپ میبندد. به توپ بسته شدن مجلس در اصل آغاز سقوط رسمی مشروطیت در ایران است.
آنچه در فوق آمد، به باور من، از مهمترین و بزرگترین کاستیهای دوره قاجار و نهضت مشروطه بود.
علاوه بر آن کاستیها، و در حالی که مشروطیت در نخستین گام خود با بحرانهای بزرگی دست درگریبان بود و هنوز از عهدۀ برداشتن گامهای اساسی در استقرار خود برنیامده بود، وقوع جنگ جهانی اول اوضاع ایران و مشروطیت را به بدترین شکل رقم زد. از چهار گوشهی این سرزمین شورشهای زیادی توسط یاغیهای انیرانی برپا خاست. همسایگان و قدرتهای منطقه و کشورهای درگیر درجنگ جهانی اول به خاک این سرزمین تجاوز نموده و ایران در حال بلعیده شدن بود. ظهور قحطی، وبا، سوزاک و انواع بیماری خطرناک دیگر، و کاهش ارزش داراییهای ایران، بدهیهای کلان دولت به بانکهای خارجی، و عسرت و فلاکت و دشواریهای بسیار دیگری که اینجا فرصتی برای شرح آنها نیست، تنها تصویر واقعی بود که روزگار تلخ کشوری در حال زوال و اضمحلال را به نمایش میگذاشت.
در همین دوران رضاخان، سردارسپه ظهور میکند. حتی اگر دشمنان این سرزمین او را مهرۀ انگلیسیها خطاب کرده و میکنند، او باید میآمد. چگونگی بهقدرت رسیدن رضاشاه، در قیاس با اهمیت اندازهنگرفتنی نقش ایشان در نجات ایران از نابودی، بهنظر من، فاقد هرگونه اهمیتی در بحث است.
رضاشاه بعنوان یک نظامی، از همان آغاز شرایط حساس ایران را دیده و با اشراف کامل به وضع وخیم کشور، وظیفۀ اصلی خود را در پیش میگیرد؛ یعنی اقدام به کودتا برای رسیدن به قدرت در برابر بیلیاقتی حاکمان قاجار و همچنین به منظور سرکوب شورشگران در چهارگوشۀ کشور. از دیگرسو روشنفکران مشروطهخواهی که پس از یک دههونیم از رسیدن به آرامانهای خود وامانده بودند، ظهور رضاشاه را بخت و اقبالی برای دستیابی به آرزوهای خود برای ایران یافته و به سرعت بر گرد سردار سپه و سپس رضاشاه جمع میشوند. آنها بخوبی دریافته بودند، که استقرار مشروطیت و تأسیس یک دولت مدرن و برای آغاز و انجام اصلاحات در پیشبرد امر مدرنیزاسیون در ایران ابتدا مستلزم داشتن یک دولت مقتدر ـ مطلقه است. و اما پاسخ به این پرسش که آن روشنفکران حامی رضاشاه چرا به چنین ایدهای رسیده بودند، در دریافت درست این روشنفکران از الزامات و زمینههای اصلی تجدد و تحقق مشروطیت، نهفته است. به باور من، آنها به درستی دریافته بودند که زمینههای اصلی تجدد و گذار پیروزمند به مشروطیت و حاکمیت مدرن در غرب مستلزم تحقق مواردی بودند نظیر:
1 ـ ایجاد دولت مقتدر و مدرن
2 ـ قانونگذاری بر اساس حقوق طبیعی
3 ـ ایجاد ارتش متمرکز و مدرن برای پاسداری از امنیت کشور
4 ـ نهادینهکردن اقتصاد مبتنی بر مالکیت و بازار آزاد
5 ـ استقرار دستگاه قضایی
6 ـ ایجاد استقلال و اقتدار حکم دولت
حال پرسش این است که؛ کدامیک از امور فوق در ایران دورۀ قاجار موجود بود؟ هیچیک! حتی تلاشهایی که پس از پیروزی انقلاب مشروطه، برای ایجاد چنین زمینههایی صورت گرفت، به دلایلی که برشمردم، باشکست روبرو شد.
زیرا ما ناگزیر از آن بودیم که ابتدا و پیش از هر گامی، دولت مطلقه و مقتدری با برنامۀ مدرن ایجاد کنیم، تا بتوانیم به تجدد گذار نماییم.
مشکل پایهای ما یعنی نوع قانونگذاری که در بندِ عرفِ تابع شرع و همچنین رسمها و عادات منطقهای ـ ایلی در دوره قاجار اسیر بود، فقط از طریق یک دولت مقتدر مرتفع میشد. به این علت که دولت مدرن خود را ملزم به قانونگذاری صرفا بر اساس عرف حاکم نمیدانست، بلکه او حقوق طبیعی را نسبت به چنان عرفی که ذکر آن رفت، ارجح دانسته و قانونگذاری را نیز بر همین اساس و روال، حتا در صورت ضرورت، خلاف عرف مسلط پیش میبرد. بدین معنا که؛ برای رسیدن به یک جامعه مطلوب و حل و فصل رابطه قانون با ساختار جامعهی ایران، باید قانون طبیعی و صیانت از نفس افراد را، بعضاً و در مواقعی به زور به مردم تحمیل میکردند. خوانش ناصحیح از چنین الزاماتی و فقدان درک از چنین ارجحیت و اولویتهایی، سبب پیدایش قضاوتهای غیرعلمی و نادرست در مورد رضاشاه و دورۀ او شده است. در صورتی که، برای اولین بار حکومت قانون و قانون مدنی نو بر پایه حقوق طبیعی در ایران توسط رضاشاه و کادرش تاسیس میشود. آنچه در اینجا اهمیت داشته و مستلزم توجه دقیق است، این است که روش فوق، به مثابه و به قصد بیاعتنایی به عرف در پیش گرفته نشده بود، بلکه الزام و ناگزیری در ترجیح حقوق طبیعی نسبت به عرف ایرانی در قانونگذاری نوآیین میبود. چنانکه در مواردی که تعارضی ایجاد نمیشد، عرف نیز مورد بهرهبرداری قرار میگرفت.
از پایههای دیگر ایجاد دولت مدرن تأسیس ارتش متمرکز بود. ابتکار بنیادی در انجام این امر مهم در ایران، به نابودی قوای ایلی منجر نگردید، بلکه با جذب حداکثری، آن نیرو نیز به قوای ارتش متمرکز ایران افزوده گردید. به این ترتیب، علاوه بر آنکه به امکان یاغیگریها و شورشهای عشیرهای پایان داده شد، ارتش با سرعت به سوی فرایند مدرن شدن و پیشرفتهای نظامی به حرکت درآمد.
حال با توجه به اینکه تنها کانون قدرت، دولت بشمار میآمد؛ و با از میان رفتن کانونهای دیگر قدرت، یعنی خوانین، سران عشایر و روحانیت، دیگر در تصمیمگیریها سیاسی و در امور کشورداری، ضرورت و نیازی به توجه به توازن نیرو میان کانونهای متعدد قدرت نبود. دولت به استقلال در تصمیم و اقتدار در عمل دست یافته بود. در امتداد تحقق استقلال و اقتدار دولت، همچنین تاسیس دادگستری و استقرار یک دستگاه قضایی، ضمانتی برای محقق شدن آرمانها و پروژههای تجددخواهان نیز فراهم شده و نوبت به آغاز روند نوسازی در کشور رسیده بود. از آغاز برنامۀ نوسازی کشور، تنها طی کمتر از دو دهه وضعیت ایران کاملاً دگرگون شد. در میان انبوهی از نوشتهها، اعم از سرِ دوستی یا دشمنی با رضاشاه، یک امر مشترک میان همۀ آنها را نمیتوان نادیده گرفت، اینکه رضا شاه، ظهور دولت مدرن ایران است و دولت مدرن در ایران باید شکل میگرفت و یک ضرورت حیاتی برای ایران بود. نجات ایران و بیرون آوردن کشور از وضعیت آشفتهی حاکم در اواخر حکومت قاجاریه جز با دستان پرتوان و قدرتمند دولت ملی رضاشاه، با حمایت روشنفکرانی که بر گرد ایشان گردآمده بودند، ممکن و محقق نمیشد. بیهوده نیست که ایرج میرزا گفته بود:
تجارت نیست، صنعت نیست، ره نیست
امیدی جز به سردار سپه نیس