به جامی که زهر آگند روزگار
ازو نوش خیره مکن خواستار
زبان و ادبیات سیاسی داریوش همایون به فاخر بودن شهرت داشت و همچنان الگوییست برای آموختن. او حتا وقتی میخواست، به انتقادی، تندیی بخشد، آن را به طنز وزینی میآراست. یکی از نمونهها، بهرهگیری از عبارت مشهور دکارت بود ـ «من میاندیشم پس هستم» ـ که آن را، با تغییر ظریفی به صورت «من میاندیشم پس هست»، به «رفقایی» نسبت میداد که، در تخیلات خود موضوعِ بابِ میلی را خلق و آن را هست میپندارند، یا آنچه را که حیّ و حاضر است، نادیده گرفته و نیست میانگارند. گاه نیز دست در واقعیت برده آن را به دلخواه بازآفرینی کرده و سپس بر بودِ معیوب آن برج کلام را بالا برده و به نام «اندیشیدن» توهم میبافند. البته چنین راه و روشی ناآشنا نیست، رویهایست در خدمت پرورش ایدئولوژی. سنت نامیمونیست که در دیروزش دورۀ سیاه و نکبتباری، به ایران، تحمیل نمود و در امروزش، برای اثبات «درستی» راهِ رفتۀ غلط و فاجعهبارِ گذشته، آسمان ریسمان درهم میتند.
یکی از مصداقهای «من میاندیشم پس هست»، محمدرضا نیکفر است و نوشتههایش. پیشتر ما با سیاهۀ طویلی از برساختههای ذهنی وی آشنا شده بودیم، از جمله اینکه؛ به هوای نَفسِ سیاستزده گفته بود: «تاریخ خشونت و تبعیضی که ریشه در جامعه دارد، به تاریخ پهلوی وصل است»! اما معلوم نکرده بود؛ به روایت کدام تاریخ؟ به روایت آن تاریخ سراسر جعلی مارکسیستی سابق در بارۀ ایران؟ یا این بیتاریخیِ انکارگرایانۀ پست مدرنی و «غربی» امروز؟ همچنین روشن نکرده بود که؛ آن راهکارهای پرخشونتِ انقلابِ چریکیِ وارداتی، از آمریکای لاتین، توسط رهبران سازمانی محمدرضا نیکفر، یا آن «نظریۀ» «جنگ مسلحانه، هم استراتژی هم تاکتیک» و یا «رد تئوری بقای» اسلافش، که سلاح، خون و خشونت و کشتن و کشته شدن پیامد انکارناپذیر آن بود، چگونه به جامعۀ ایران وارد و «به تاریخ پهلوی وصل» شد!؟ از آن مهمتر اینکه؛ چرا وقتی نوبت به سابقۀ سراسر خشونتزا و فاجعهآورِ چریکی هموندان میرسد، آن خشونت و قهر در مقولۀ «دگراندیشی» جای گرفته و ستوده میشود؟ و نیکفر در بارۀ آن «شعر» میبافد و میگوید:
«آنانی که در دههٔ ۶۰ کشته شدند، همه یکپارچه شور و شوق بودند و میخواستند نه تنها ایران، که کل جهان را تغییر دهند…در کوران انقلاب فرصتی برای مطالعه و اندیشه بیشتر نداشتند…اصلا مهم نیست که چه میگفتهاند، چه میخواستهاند، حقیقت کشتهشدگان، آن حقیقت معیار و پایدار، دگراندیشی آنان بوده است»!
بدیهیست که کشتن انسان نارواست. اما از کی و از چه زمانی، عزم به «تغییر ایران و جهان» از روی «شور و شوق» و بر بنیاد ندانستن و نیاندیشیدن و تهی از حس مسئولیت نسبت به نتایج عمل، مصداق اندیشه و دگراندیشی شده است؟! چرا باید «هرچه را گفتن» و «هرچه را خواستن» و «دست به هر کار زدن» را، در سرنوشت مردمان و ملتی بیاهمیت جلوه داد؟ آیا چنین نگرشی باب گشادۀ بیبندوباری سیاسی و از مقولۀ بیمسئولیتی مطلق نیست؟ آیا ترور، قتل نفس نیست؟ از مقولۀ خشونت نیست؟
صرفنظر از بیپاسخ ماندن این نوع پرسشها و صرفنظر از قَلب مفاهیم و حقایق از سوی نیکفر و گذشته از جای خالی هر پاسخ اندیشیده از روی خرد و انصاف، اما برای «مای ایرانیان» ـ که نیکفر البته «مای ایرانیان» را هم قبول ندارد ـ این نتیجهگیری مقدماتی از چنین طرز تفکر و بیانی مهم است که؛ وقتی کسی ایده و عمل «تغییر» بر بنیاد «شور و شوق» و بر مبنای نادانی، را در زمرۀ کاستی و آسیب نداند، وقتی بیبندوباری و بیمسئولیتی در سیاست را موجه جلوه دهد و اقدام به عملیات تروریستی، یعنی به راه انداختن بساط خون و آتش و قتل، در گوشه و کنار کشور و ریختن خون ایرانیان را، حقمدارانه توجیه نموده و از مقولۀ «دگراندیشی» بداند، پس روشن است که، چنین چریک پشت میز تحریرنشینی، پاس حرمت اندیشیدن ندارد. از چنین کسی انتظار حس مسئولیت در قبال امنیت و حیات هممیهنان خود، که سهل است، بلکه در قبال بقا و حیات آدمی، بیهوده است. طبیعیست که از چنین فردی برآید: «اعتقادی به “مای” ایرانیان» نداشته باشد. بدیهیست که از ذهن وهمآلودِ وی برآید که؛ ملت و کشور بودن ایران را منکر شود. اگر از دستش برنیاید که از این ملت سلب هویت ملی نماید، تا او را از نو، و نزدیک به دل خویش، بیآفریند، حتماً از وی برخواهد آمد که، درخیالِ خشمآلود این ملت را، به عنوان ملت، نیست انگارد و سپس «رعیت» یا «امت» بنامد و در بارهاش بنویسد:
«ایران تشکیل شده بود از یک طبقهی عمومیِ رعیت که فَعلِگان و دهقانان و کوچگران و بیشتر کاسبان، همه به آن تعلق داشتند…طبقهی عمومی در صورتی ممکن بود حامل ایدهی انقلابی “ناسیون” شود که مشروطیت را تا حد براندازی دستگاه سلطنت و اشراف و روحانیت حامی آن پیش برد. به این خاطر انقلاب میبایست خصلت دمکراتیک صریحی بیابد، در درجهی نخست انقلابی دهقانی باشد، و در روند پیشروی خود طبقهی عمومی را هم تجزیه کند، تا بعداً بتواند پارههایی از آن را در “ناسیون” ترکیب کند… رعیت، آن مادهی خامی نبود که نخبگان بتوانند از آن “ناسیون” بسازند. ساخته شد، اما نه در انقلاب مشروطیت، و پس از آن؛ تنها در لحظهی ژاکوبنی انقلاب ۱۳۵۷ به آن مفهوم نزدیک شد، اما وقتی در کشور مسلمان بخواهی هم “ناسیون” باشی، هم رعیت باقی بمانی، به قالب “امت” درمیآیی.»
البته که «بیاعتقادی» سینیستی و «شعر»بافیهای نیکفر امروز دیگر هیچ منزلتی ندارد و بیتردید با آیندۀ رژیم اسلامی همگور خواهد شد. و شاید بهتر آن باشد که سینیسم بددهنانه و زهرآگین و بیادبانۀ او و امثالهم را، برای «ادب آموزی از بیادبان»، الگو قرار دهیم و آن نکنیم که این نوشیدهشوکران ورشکستۀ اخلاقی و شکستخوردگان تاریخی میکنند. سختکوشی برای اخذ زبان و ادبیات سیاسی وزین و فاخر، کمترین وامداری ما، نه تنها به زبان فارسیست، بلکه کمترین دین ما به ملت ایران، این پدیدار تابآور فرهنگی و تاریخی نیز هست. «مای ایرانیان»، به ویژه آنهایی که در سیاست این ملت مداخله میکنند، باید بجان و دل بپذیرند که در هر رفتار و در هر گفتار و نوشتار، بازتابی از آن پدیدار گرانقدر و فاخرند.
اما نیستانگاری، و یا تحقیر و خوار نمودن ملت ایران از سوی محمدرضا نیکفر، خالی از انگیزه و هدف نیست. روشن است که او نظم مستقر تاریخیِ ملتبودگیِ ایرانیان و آگاهی آنان بر هستی ملی خویش، را تاب نمیآورد. تاب ملتی را نمیآورد که، چه از نظر پایداری در برابر رخدادها و شرایط دشوار تاریخی، چه از منظرگاه فرهنگی و چه به لحاظ مناسبات درونی و چه با نگاه به درآمیختگی قومی و خویشی، استوارترین برج پاسداری از ایران، در طول تاریخی دراز و پر فراز و نشیب بوده است. نیکفر تاب قبول این گزارهها و حامل تاریخی آن، یعنی ملت ایران را ندارد، از اینرو، در خیال خود، روزنهای میجوید، تا با انگشت کردن در آن روزنۀ موهوم، در این نظم مستقر ملی مبتنی بر خودآگاهی تاریخی ملت ایران، رخنهای ایجاد کند. لذا ابتدا، به تحقیر و توهین به آن آگاهی ملی و هرآنچه بر آن بنا شده است میتازد. دست به «ارعاب» تبلیغی علیه مدافعان این ملت تاریخی، میبرد، تا به خیال خود، ایرانیان را در اعلام وابستگی و دلبستگی ملیشان، از خویشتنِ خویش، شرمسارشان سازد، تا با سلب اعتمادِ به نفسشان، در دفاعِ فعال از خودآگاهی ملی خویش، خلل و سستی ایجاد نماید. ادبیات سخیف و ناروایی نظیر «فاشیست» و «رعیت»، «منش و بینش رعیت»… را نیز بدین نیت ناپاک بکار میبندد. از سوی دیگر موجودیت «مای ایرانیان» به عنوان «ناسیون» ـ ملت ـ را مردود میشمارد، چون بر تخت پروکروستِس «جامعه و ملتِ طبقاتی» مورد نظرش نمیگنجد، پس با زدن سر و دست و پا «رعیتی» میسازد و جای ملت ایران مینشاند که به باوری وی به مثابۀ «مادۀ خام فاقد استعداد تجزیهپذیری»ست و تنها، اگر، حسنی داشته باشد، اینست که:
«رعیت ایرانی سویهی مثبت مهمی دارد: طبقهی عمومی رعیت متشکل از قومهای مختلفی بود؛ آحاد آن به زبانهای مختلفی سخن میگفتند، اما هیچ قومی خود را به نحوی پایدار برتر تلقی نمیکرده و ارادهای از درون وجود نداشته که تسلط بر مرکز از آن قومی خاص شود.»
پس، آن روزنه و مرکز ثقل ایجاد رخنه روشن میشود؛ قوم و «قومگرایی» که مقدمۀ «تاریخ ابداعی» خود را نیز در بارۀ آن، در آغاز نوشتهای، تحت عنوان «وضع ایران در دورهی گذار»، که نقل قولهای فوق نیز از آن آورده شده،چنین میسراید:
«همهی اجتماعهای سنتی تکهپاره هستند، از دِهها و شهرهایی تشکیل شدهاند که رابطهیشان با یکدیگر محدود است…. نظام فرمانروایی دوران تکهپارگی کهن را به صورت شاهنشاهی و ملوک الطوایف میشناسیم. شاهنشاه، شاهِ شاهان است… در آن هنگام تفکیک سیستمی (سیاست، اقتصاد، فرهنگ) رخ نداده بود؛ زیرسیستمی هم به نام فرهنگ وجود نداشت. مدیریت مشخص فرهنگی اِعمال نمیشد و در نتیجه تفاوتهای زبانی و مراسم و جهانهای نمادین قومی چندان مطرح نبودند.»
اما «قومگرایی» نیکفر نیز در اینجا تظاهری بیش نیست. طرح سیاست «اتنیکی» و تبلیغ «قومگرایی»، به عنوان «سویۀ مثبت» آن «رعیت»، برای نیکفر تنها سیاست «دورۀ گذار» است، یعنی ابزاریست برای تجزیه ملت ایران از بن، یعنی تجزیۀ این « طبقۀ عمومی رعیت» که به زعم او، تاکنون تن به تجزیه و تفکیک «ژاکوبنی» نداده و بر تخت پروکروستِس «ملت طبقاتیِ» مارکسیستهای شرمگین، نتوانسته تن به «ناسیون» شدن بدهد. برای نیکفر نه تنها این اهمیت ندارد، بلکه موجب خلجان روانش است که، ملت ایران در صورتی طبیعی در هزارهها پیش در وحدتی مبتنی بر کثرتهای خود و در ساحتی بالاتر، همچون ملتی پدیدار گشته است. این ارادۀ ناآرام مقلد حکم میکند، همۀ آنچه بوده است را انکار کنید! تا تشکیل «ناسیون» ایران، به تقلید از «غرب»، از کارزار و تجزیۀ طبقاتی عبور داده شود. به این ترتیب قومگرایی، از نوع نیکفری، همسنخ با قومگرایی همۀ نیروهای تجزیهطلب، به هیچروی در بند سعادت و نیکبختی اقوام درهمتنیدۀ ایران نیست، بلکه ابزار رسیدن به هدف دیگریست؛ در خدمت برهم زدن ایران به عنوان یک ملت ـ یک کشور و لاجرم در خدمت ایجاد اخلال در تلاش این ملت، برای احیای دولتِ ملی خویش و همچنین ایجاد آشوب در گفتمان ملیِ مسلط بر پیکار ایرانیان علیه نظام اسلامی بر آمده از گفتمان ضد ایرانی پنجاهوهفتیست. همۀ ایدئولوژیهای انقلاب پنجاهوهفت از همان آغاز بر همین پایه استوار بودند؛ نفی ملت ـ کشور تاریخی ایران و بعد از آن آرزوی «خلق» یا «بازآفرینی» این مردمان در صورتهای دلخواهی نظیر «امت اسلام»، «کشور شوراها»، «جمهوریهای خلقی»، «جمهوری دمکراتیک اسلامی» و البته با تحمیل «دورههای گذار» همراه با رنجها و خشونتها و نفرتآفرینیها و خونریزیهای بیپایان، که چشمهای از آن را، این ملت تابآور، در این چهلواندی سالۀ جمهوری اسلامیِ برخاسته از ایدئولوژیهای پنجاهوهفتی تجربه کرده است.
البته روشن است که همۀ انقلابیهای پنجاهوهفتی، از شکست انقلابِ «خودشان» ناراضی باشند و همۀ وجودشان غرقِ در شوکران شکست. و روشنتر اینکه گروههایی که در اثر «زبردستی» نیروهای اسلامی از قدرت، نصیبی نبردند و در همان مرحلۀ «سهمخواهی» به «بیرون» پرتاب شدند، و مجال نیافتند طرحهای انقلابی «ژاکوبنی» یا «چگوارایی» خود را پیاده کنند، امروز بخواهند برگردند، و به قول دوست عزیزم حجت کلاشی، همان انقلاب را ادامه دهند. اما گاه این نیروها در تصویری که از کنش و واکنش، چه در عمل و چه در نظرِ امروزِ خود بازمیتابانند، به دیگران یاری میدهند تا از آیندۀ تحتِ نظر و عملِ آنان تصوری پیدا نمایند. مثلاً وقتی احزاب مسلح تجزیهطلب، در کوچکترین اختلاف نظر، حتا درون گروهی، فشنگهای مسلسل را در سینه و سرهای یکدیگر خالی میکنند، خُب تصور چنین آیندۀ مبادایی، طبیعیست، چهار ستون بدن هر ایرانی، در هر گوشۀ کشور، را به لرزه اندازد.
ایدۀ کارزار و تضاد و تفکیک طبقاتی، به مثابۀ شالودۀ تاریخ و آینده، همچون سرنوشت سرمدی جامعهها، نیز خواب بدیست که «رفقا»، هنوز، برای ایران میبینند. کمندِ رویاییست که ذهنهای ساخته و پرداخته و اسیر نمیتوانند خود را از بند آن آزاد کنند. همین بند اسارت را میتوان بر افکار نیکفر در آن نوشته دید. وی در اوهام خود طرح میدهد و تاریخ میبافد. به زعم او؛ برای تبدیل ایرانیان به «ناسیون» در دورۀ مشروطه، یک انقلاب دهقانی، علیه دستگاه سلطنت و اشراف و روحانیت حامی آن و برای «تجزیۀ طبقۀ عمومی رعیت»، لازم بود که تحقق نیافت. آرزوی «ژاکوبنی» شدن ایران در انقلاب ۵۷، وجود داشت، که آن هم برآورده نشد. ایدۀ «ژاکوبنی» شدن ایران، طرحی بود که گویا، در ایجاد شکاف و آغاز کارزار طبقاتی در «طبقهی عمومیِ رعیت» میتوانست مؤثر افتد، که مؤثر نیافتاد. ظاهراً برپایۀ تاریخ ابداعی نیکفر، ایرانیان در انقلاب ۵۷ تا حدودی به آن طرح «ژاکوبنی» نزدیک شدند، اما چون ایرانیان، از دیدگاه وی، نه تنها از نظر طبقاتی، بلکه به لحاظ «منش و بینش رعیت» بودند و به «ناسیون» بدل نشده و بار مسلمانی نیز، مزیدی بر علت شده بود، لذا در آن انقلاب سر از «امت» بدرآوردند. یا به زبان خودِ نیکفر «وقتی در کشور مسلمان بخواهی هم “ناسیون” باشی، هم رعیت باقی بمانی، به قالب “امت” درمیآیی.»
تحقق طرح «ژاکوبنی» یا آن کارزار طبقاتی آرزویی مارکسیستهای سابق و پستمدرنهای اولترا دمکرات جدید، طبیعیست که برای تبدیل ایرانیان به ملت، چه در انقلاب مشروطه و چه در انقلاب پنجاهوهفت، از اساس بیمعنا و منتفی بود، زیرا ملتی که از دیرباز در مناسبات درونی خود، ملت شده بود، برای تعریف اعلام وجود قدیم خود در صورت جدید، در انقلاب مشروطه، به اصل خود، یعنی ملتبودگی خویش بازگشته و نیازی به جنگ طبقاتی، و در نهایت سلطۀ یک طبقه بر طبقه یا طبقات دیگر نداشت. بعنوان پیامد اصلاحات و دگرگونیهای عظیم همه جانبه، از جمله اقتصادی و اجتماعی دوران مشروطۀ ایران به تدریج صورتبندی طبقاتی نیز پدیدار و روند تحکیم و گسترش را میپیمود. از جمله پیدایش و استحکام طبقۀ متوسط زادۀ فرخندۀ دوران دو پادشاه پهلوی بود.
و اما در مورد مقطع آرمانی نیکفر یعنی انقلاب پنجاهوهفت، و تصور «نزدیک شدن» به رؤیای «ژاکوبنی» کردن ایران نیز جز برآمدی از عسرت و ته ماندۀ فکری چپ انقلابی نیست. زیرا در آن مقطع تاریخی و رخداد نامیمونش، موضوع اصلاً بر سر جنگ طبقاتی نبود، بلکه مسئله از بنیاد فاجعۀ «پیروزی سیاسی» ایدئولوژیهای ضد ایرانی و ضد انقلاب مشروطه و ضد ملت و علیه دولت ملی ایران بود. در میان آن اهل ایدئولوژی انقلابی البته اسلامگرایانِ امتی دست بالا را داشتند و توانستند با زبردستی، در موقع تقسیم قدرت، کلاه گشادی سر «رفقای» مارکسیست ـ لنینیست و مارکسیست اسلامی بگذارند. اما همین حد از «پیروزی»، نیز هرگز از سوی روانهای بیدار «مای ایرانیان» بلامنازع نماند. اساساً مشروعیت آن «پیروزی سیاسی» نیز دوام چندانی نیاورد. نمیتوانست دوام آورد، زیرا فکر بنیادین انقلاب پنجاهوهفت علیه ملت بود. ابزار چالشگری و میدان کارزار این ملت علیه رژیم اسلامی دستپخت رفقا نیز تنها میتوانست همان روحیۀ دلبستگی به ایران و دفاع از ملتبودگی «مای ایرانیان» و پیکار بیامان این «ما» علیه رژیم امتگرا و کلیۀ ایدئولوژیهای ضدایرانی پنجاهوهفتی باشد که هست. و هدف این پیکار نیز احیای دولت ملی میتوانست باشد که هست. و غایت آن استقرار نظام آزادی و حکومت قانون، در تداوم انقلاب مشروطه و دستاوردهایش، میتوانست باشد، که هست.