فرخنده مدرّس
انکار ملتبودگیِ ایرانیان، مردود دانستن این «مای ایرانیان» و کتمان تاریخ هزاران سالۀ ملت ـ کشوری با شاخصهای یگانه، به انضمام نگاه تحقیرآمیز به رویکرد تاریخی و خودآگاهی ملی این مردمان، حلقههای اتصالیست که، از همان آغاز، سرشت مشترکی به ایدئولوژیهای دستدرکار تدارک انقلاب ۵۷ بخشید. هرچند، پس از «پیروزیِ» آن انقلاب، در مصاف قدرت و به دلیل وضعیت آرایش و توازن نیروها، بخش اسلامگرای آن جنبش ضدملی دست بالا را یافت، اما آن سرشت مشترک باقی ماند. هرچند در اثر قدرتگیری انحصاری نیروهای مذهبی، در صف نیروهای انقلاب ۵۷ شکاف افتاد و آن اتحاد سیاسی، که برای سرنگونی نظام پادشاهی و برای برهمزدنِ نظم و نهاد و دولتمندی ایران، منعقد شده بود، شکسته شد، اما آن سرشت مشترک همچنان باقی ماند. بهرغم رقابتها و مقابلههای بعضاً خونینی که میان این نیروها، اعم از بر سریرِ سیاستنشستگان و چه آن نیروهایی که رفته رفته و دسته دسته سرکوب شده و از بازی قدرت بیرون رانده میشدند، که بخشی تارومار و تعدادی نیز به صف مخالفین پیوستند، اما آن سرشت مشترکِ ستیز با ایران، به عنوان، جَنَم انقلاب ۵۷ و سرشت افکار نیروهای وابسته و دلبستۀ آن انقلاب، همچنان باقی ماند.
آن حلقۀ اتصال میان پنجاهو هفتیها و رویارویی دشمنانۀ مشترکشان علیه ایران و ایرانگرایی، همچنان باقیست، اما به مصداق «هرکه از پندار خود شد یار» آن حلقۀ بیرونی دارای پردهسرایی باطنی بود. یعنی در نهانگاهِ درون، هریک از آن نیروهای انقلاب، به مثابه نیرویی ایدئولوژیک، «پندارِ» خامِ جداگانهای، برای رسیدن به هدفِ خاص خویش میپروارند. هدف نیروهای اسلامگرا که دست به سوی قدرت دراز و آن را در انحصار گرفتند و در راه امت ساختن ایرانیان، حتا دین و ایمان خود را نیز سوزاندند، اسلامی کردن ایران و تهی کردن آن از همۀ عناصر و مؤلفههایی بود که به ملت این کشور، چهرهای منفک و شاخص، به عنوان نشانههای یک ملت ـ یک کشورِ تاریخی و بیرون از «جهانِ» اسلام میبخشید. اما به مصداق «عدو شود سبب خیر»، همۀ اسرار بویناک اسلامگرایی، در این چهارواندی دهه، البته از مجرای تجربهای شوم علیه ایران و به بهایی بس سنگین، از پرده برون افتاد. کارِ اسلامگرایی، در تجربه و در عملِ فاجعهبار، به «شکست تاریخیِ» مداخلۀ دین در سیاست، انجامید. البته و صد البته به یمن نیروی روشنگری تاریخی و بیداری آگاهی ملی و به یاری اختران پُردرخشش خرد ایرانی، نه ایران اسلامی شد و نه ایران به امالقرای اسلام بدل گردید و نه روانهای بیدار اجازه دادند تا این ملت هزاران هزارهای، در ادامۀ غفلت، قالب خود را از سرشت سرمدی ملی خویش تهی سازد. کار روشنگری توسط دیدهبانهای نیروی خرد، نگهبانان آتشکدۀ دانش و دانشکدۀ اندیشه و روان انتلکتوئلی این ملت، به چنان درجهای از ملکات رسید، که حتا ضعفها و سستیها، در نگرش، در فرهنگ و روانِ آسیبدیدۀ خود ایرانیان، به عنوان فراهمآورندهگانِ زمینۀ فرآیند و برآیند اسلامگرایی در قدرت، را آشکار نمود و رویهها و تجربههایی در بازبینی به سوی سلامت نفس ملی را در برابر آنان نهاد.
کلید رمز شکست تاریخیِ اسلامگرایان و سرسپردگان به اسلام، در اسلامی کردن ایران و سعی در اضمحلال ملت ایران در امت اسلام، آن بود که این ملتبودگیِ طبیعیِ ایرانیان، از بخت تیرۀ اسلامیان، خیلی زود به دولتیافتگی، یعنی ثبت برابر با اصل تاریخی رسیده و تأسیس دولتِ این ملت به شکوه و جلالی تمدنی دست یافته بود، که دیگر، نه تنها از حافظۀ ملی این مردمان، بلکه از حافظۀ تاریخی جهان نیز زدوده نشد. اسلامگرایان و سرسپردگان به اسلام وقتی، برای پیشبرد طرحهای خود علیه ایران، سرمست «پیروزی سیاسی» خویش بودند، مطلقاً روی «حس عاطفی» و دلبستگی ایرانیان نسبت به ایران و آن عنصر قدرتمندِ حافظه و خاطرۀ تاریخیِ مستعد ظهور و بیداری دوبارۀ آن حساب نمیکردند. آنها هرگز نفهمیدند: «ملتی که نشان خود را بر تاریخ جهانی گذاشته است از زیر بار آن تاریخ بیرون نمیآید و نباید بیاید.» اسلامگرایان این امر مهم را در مورد ملت ایران هرگز نفهمیدند، لذا پا، بیش از حد خود، دراز کردند، به همین خاطر شکستی سخت، یعنی «شکست تاریخی»، خوردند و بیربط شدند. «شکست سیاسی»شان هم دیر یا زود خواهد رسید و آنگاه روانۀ گور تاریخ خواهند شد.
اما امتگرایی اسلامی تنها صورت و ذات اخلالگری در ملتبودگیِ سرمدیِ ایرانیان و دولتیافتگی این ملت در سرآغاز تاریخ جهان، نبود و نیست. صورت و سرشت آنانی که دست به قدرت نیافتند، همچون موجودی گزنده و زهرآگین علیه ملت و ضد نیروهای مدافع این ملت، در جبهۀ مخالف جاخوش کرد. هرچند تجربههای ناگوارتر این بیرون افتادگان از قدرت انقلابی، بر اثر بخت بلند این ملت، فرصت تحقق نیافت، اما دست این نیروها را، با افکار و برنامههای نامبارکشان علیه ایران، برای فرار به جلو، باز نگه داشت. این دست باز ماند و به آنان این امکان را داد که پوشش و پردههایی، از جنس موضوعاتی به نام «ضرورت» و «نیاز» لحظه، ببافند و بر افکار و برنامههای سابق خود حجابی دلفریب، در چشم عوام، بکشند.
در نوشتۀ قبلی خود «شوکران شکست و نیش زهرآگین به ملت» که پاسخی بود به بیادبی محمدرضا نیکفر این چریک همچنان پشت میزتحریر، به ساحت ملت ایران، که او را نه تنها از نظر طبقاتی «رعیت» خوانده، بلکه «دارای منش و بینش رعیت» دانسته بود، به صورت گذرا به گوشهای از افکار چپ انقلابی علیه ایران اشاره کردم. حال در این بخش از نوشتهام مایلم آن اشارات را اندکی به ژرفا برم و نشان دهم که چرا طرحی که بخواهد ملتبودگی هزاران سالۀ ایرانیان را برهم زند، تا به آمال خود، یعنی «ملتسازی» و «آفرینش» دوبارۀ «ملت» یا به قول آنان «جامعه» دست یابد، در مورد ایران نقشی بر آب زدن است و چون پیامدی جز دامن زدن به از هم گسیختن جامعۀ ایران، به عنوان شالودۀ ملت، کشور و دولت ایران ندارد، لذا هواداران این نوع افکار را نیز، مانند شرکای اسلامیشان، به دلیل پدیدار شدن همان آگاهی ملی که این «رفقا» از آن بیزارند، به شکست تاریخی یعنی به قعر بیربطی و همراه با خاتمۀ حکومت اسلامی به گور تاریخ هدایت خواهد نمود.
یکی از ویژگیهای شگفتانگیز روزگارِ امروزِ ما سر بلند کردن واژۀ ملیست، واژهای در لفظ، به قول مولانا، بس تنگ و به معنی بس فراخ. هرچند به لفظِ امروزِ ما نیز «ملی» همچنان تنگ است، اما به معنی بس فسیحتر و گرانسنگتر شده است. و شگفتانگیز از آن روی که؛ روند «تنآوردگی» و سترگی و فساحت مفهوم ملی، حتا در قعر غفلت «مای ایرانیان» و حتا در لحظههای سهو و اهمال و نسیان جمعیمان، از حرکت بازنایستاد. و امروز، همراه با نسلهای پس از انقلاب اسلامی، زورمندتر تنومندتر، و سنگینتر سربرافراشته است، چنان سنگین، که هر آن کس که خواسته باشد، از آن به ریا طرح «ماسکی» دراندازد و باطن در پسِ آن نهان سازد، آن سنگینی گردن و گُرده شکسته و فرومایگی از سر نادانی را برملاتر میسازد.
و اما تعریف کاملاً بدیهی و روشن از «ملی» در نسبت و پیوندِ بیواسطۀ آن با مفهوم «ملت» قرار دارد. «ملی» بیان، صورت و صفتِ هر امریست که در تَعَلُّق به آن ملت قرار میگیرد. پس نخستین نتیجه آنکه؛ وجود ملت مقدم بر پدیدار شدن اموریست که رنگ تعلق به ملت میگیرند. در استنادی تاریخی در مورد ملتبودگی ایرانیان، وجود رابطۀ منطقی میان تقدم پدیداری ملت و تأخر پیدایش امور ملیست. با جلب نظر به این نکته که؛ مردمانی که در همان ۱۴۰۰ سال پیش، به امر ملی خود چنان واقف بودند که در پی تحقق آن، دست به تلاش زدند تا در خلافت اسلامی مضمحل نشوند و به صورتهای گوناگون ایستادگی کردند تا از بقای ممتاز و منفک خود از جهان اسلامی به عنوان یک «امر ملی» دفاع نمایند، پس باید پیش از این ایستادگیها و تلاشها و به عنوان مقدمۀ آنها به ملکات ملتبودگی خود دست یافته باشند. به عبارت دیگر ملتی وجود داشت که میتوانست امر ملی داشته باشد.
نکتۀ دیگر در مورد مفهوم ملی اینکه؛ آن اموری که به صفت ملی نایل میآیند، در ذات و معنا وقتی «ملی» خواهند بود که به قوام و دوام ملت خدمت کنند و در این خدمت نیز، از یکسو تنها میتوانند منطقاً نسبت به مُتِعَلَّقِ یا مخدوم خود، متأخر باشند و نه مقدم برآن. از سوی دیگر آن امور ملی در ملی بودن خود فراگیرند، یعنی مزیت و نفع برخاسته از آنها که قرار است به قوام و دوام ملت خدمت کند، نمیتواند تنها ناظر بر نفع شخصی یا نفع گروهی از مردم یا طبقهای خاص در میان آنان و حتا تنها ناظر بر نفع اکثریتی از آن مردمان باشد. ملتبودگی ناظر بر پدیداری وحدت در اراده است که میتواند امر ملی و خدمت آن را پذیرا شود. اما ارادۀ ملی جمع عددی ارادههای افراد، گروهها و دسته و طبقاتِ ناظر بر منافع خاص آنها نیست. به عبارت دیگر با پدیداری ملت ساحتی فراهم میآید که همۀ آن منافعِ متفاوت در درون آن به وحدت و تعادلی پایدار دست مییابند تا اگر بردی دارند، نفع برخاسته از آن برد موجب «بیشترین خوشبختی برای بیشترین مردمان» گردد. خُب پس از این مقدمات میتوان نتیجه گرفت که ملتبودگی ساحتیست یا ساحتی دارد که در آن تعارض و تضاد و تفکیک طبقاتی یا اکثریت و اقلیت راه ندارد، هر چند که همۀ این امور واقعیتی جاری بر بستر جامعه بوده باشند که هستند.
بنابراین وجود طبقات، تفکیک طبقاتی و یا کارزار طبقاتی، به عنوان امور واقعی و جاری در جامعه نمیتوانند، علت یا ابزار ساخت و پرداخت ملت باشند، زیرا هرگز به خودی خود به وحدت و تعادل، به همزیستی و درهمآمیزی نمیرسند، مگر ذیل پدیداری ساحتی به نام ملت و ارادۀ ملی. تضاد منافع طبقاتی میتواند و باید در داخل نظم و نسق و نهاد و قانون، البته با مهار قدرت تخریب آن، در شکوفندگی، پویایی و توسعه و رفاه و قدرتمندی، جامعه، ملت و دولتِ ملت را از مزایای خود بهرهمند سازد، اما نمیتواند، به حیث ذات متشتت خود، علت وجودی ملت، و به تبع آن تنها ضرورت وجودی دولت ملی، به حساب آید. اما این از خامی و نادانی «رفقای» ماست که به تقلید از غرب، که کماکان تقلید است و نشانۀ نیاندیشیدن، و بادرکی کاملاً غلط و البته واپس مانده نسبت به ادراکات جدید خود غربیها از مفهوم ملت و دولت و عناصر واقعی و مؤثر در آن، بازهم به خیال ملتسازی در ایران، بیافتند. البته این خیالات تازه و بدیع نیستند. کارزار و تفکیک طبقاتی و سلطۀ طبقهای بر طبقات دیگر همواره حیثیت و ناموس فکری «رفقا» بوده است. درست است که آنها امروز دیگر به روی خود نمیآورند که زمانی علیه آزادی و حقوق برابر انسانها، با عنوان ایدئولوژی بورژوازی و امپریالیسم، آنهم در دفاع از «دیکتاتوری پرولتاریای جهانی» و «اتحاد طبقۀ کارگر جهانی» جبهه بسته و علیه ملت ـ دولت، میهن و سرزمین و وطن، میجنگیدند و به معنای واقعی دست به جنگ مسلحانه میزدند، و امروز تنها در فرار به جلو از و در پوشاندن آن گذشته، ظاهراً از «دمکراسی» و اهداف «دمکراتیک» دم میزنند، اما اصل تفکیک و تجزیه و به راهاندازی کارزار علیه انسجام ملی، در کنه افکار آنان باقیست. و امروز چون دستشان دیگر به طبقهای در دوستی و دشمنی نمیرسد، زیرا شرکای سابقشان برادران سپاه در دزدی و چپاول و انهدام، اقتصاد و طبقات را در عمل با خاک یکسان کردهاند و کارگران و زحمتکشان ایرانی نیز بیزار از مارکسیستها و مارکسیستهای اسلامی، دیریست که دل در گرو جنبش ملی ایران دارند، لذا در ادامۀ ضدیت و دشمنی خود با آن کلیت تجزیهناپذیر یعنی ملت، ایدئولوژی قومگرایی را جایگزین و پیشۀ خود کردهاند، تا شاید بتوانند از این طریق بنیادهای ملی را علیه ملت و کشور سست کرده و برهم بزنند. اما در اینجا نیز شکستشان قطعی و محتوم است. زیرا طرحهای خیالی آنها مستعد برهم زدن وحدت درونی و از هم گسستن و فروپاشیدن است. آنها هیچ چشماندازی در وحدت ندارد. افقهای انسجام ملی در طرحهای ایدئولوژیک چپهای ضدملی کور و سترون است. مبنای بازآفرینی آن افکار، ایدۀ وحدت، در عین پایبندی به کثرتها نیست، که شاخص ممتاز و یگانۀ ملت ایران، و مورد قبول اوست. ایدۀ «رفقای» مارکسیست شرومندۀ ما همچنان زادن و آفریدن جامعه، و نه ملت، از راه کارزار و تفکیک طبقاتیست که بازتولید آن غلبه طبقاتی، یعنی غلبۀ طبقهای بر طبقه یا طبقات دیگر است، یعنی سیطرۀ عنصری بر عناصر دیگر است، بنابراین اندیشۀ سیاسی به معنایی که «مای ایرانیان» میفهمند، نیست. و در تضاد آشتیناپذیر با راز بقای این ملت یعنی وحدت در کثرت تاریخی و پایدار اوست.