«خاک» همه چیز است! زیرا مأوای انسان است، حتا پس از مرگ!
در پاسخ به جمهوریخواهانی، که میگویند «انسان مهمتر از خاک است!» و یا به خیال خود «چالشگرانه» از کسانی که «تمامیت ارضی ایران را خط قرمز خود میدانند» میپرسند که «آیا خاک مهمتر از انسان است؟»، درست آنست، که از همان ابتدا، با گردنی افراشته، با دفاع از «خاک» آغاز کنیم و بگوییم که آری! خاک مهم است! خاک مهم است؛ برای بود و باش و باشندگی، برای کشت و برداشت، برای ساختن و پرداختن، برای برآورده ساختن، برای ببار آوردن و پروراندن، برای نوآوری و شکوفایی، برای زیستن انسانی به سعادت و عزت و سرفرازی و حتا برای مردن به حرمت و در قربت!
جهانبینی مرگاندیش و همچنین باور به جهان «برین» از طبیعت فکر این نگارنده بیرون است، اما حتا اگر از چنین ایرانی که من باشم بپرسند، آرزو داری کجا قرار و آرامِ پایانیِ خود را بیابی، بیهیچ ذرهای تأمل، و بیتردید با حلقۀ اشکی در چشم، خواهم گفت؛ در میهنم ایران! پاسخ میلیونها ایرانی دیگر نیز همین خواهد بود؛ از عام و خاص، از شاه و گدا، از فرزانگانی چون جواد طباطبایی و داریوش همایون تا چون منی، عامی! هیچ فرق نمیکند، پاسخ یکیست! در سرزمین و خاکم ایران!
و اما در اینجا، پیش از ادامۀ بحث پیشین، و قبل از پرداختن به معنای «ملی بودن» در افکار برخی جمهوریخواهانِ تازه به دوران «ملیگرایی» رسیده، بجاست در دفاع از اهمیت «خاک»، حتا برای «مردن»، خاطرهای را در صدق و صحت گفتار فوق بیآورم: زمانی که چهرۀ بسیار مورد علاقهام، در حوزۀ ادب، داستاننویسی و رمان، یعنی مهشید امیرشاهی، در بیان بیزاریِ اندازهنگرفتنی خویش از حکومت آخوندها در وطنش، پای مهار و نهیبِ آرزو در «بازگشتِ، حتا خاکسترش به وطنش» را، در مصاحبهای، به میان آورده بود، دوست شریف، پاک و نیکسرشتی داشتم عاشق ایران، که هنوز در قید حیات بود، اما دست در پنجۀ مرگی زودهنگام. تحصیلکردۀ آلمان، از مردان ایل بختیاری، با لهجۀ شیرین شیرازی، سیمایی گندمگون، با موهای مجعدی به رنگ شب که در بیرحمی روزگار فرصت خاکستری شدن نیافتند. این رفیق شفیق پس از خواندن آن سخن مهشید امیرشاهی در آن مصاحبه، و پس از ستایش از کارِ فصلنامۀ تلاش ـ ویژۀ بزرگداشت مهشید امیرشاهی ـ در درد دلی با من، به نجوا گفت: «این خانم مشکل مرا هم با این گفتۀ خود حل کرد. میخواهم که پس از مرگ خاکسترم در کوههای زاگرس افشانده شود.» چندین سال بعد از آن نیز داریوش همایون، از سلسلۀ همان ایرانیان، اما خاص و برجسته، پس از خاتمۀ جشن بزرگداشتش در هشتاد سالگی در پاسخ به پرسشگری که پرسیده بود: «… دلتان میخواهد روزهای آخر عمرتان را در میهن بگذرانید یا در اینجا؟» پاسخ گفت: «…مسلم است که من ترجیح میدهم در ایران بمیرم. به نوه دوم خودمان که وکیل دعاوی است و دختری فوقالعاده درخشان و استثنائی، گفتهام که پس از مرگ، مرا بسوزانند و هر زمانی که میسر بود، خاکستر مرا در ایران پخش کنند. در یک بیابان، هرجا که شد…. این، درست مثل مردن در ایران است.»
تا آن زمان که میسر شود، تا در خاک میهنمان بمیریم و دفن شویم یا خاکسترمان در آن دیار مهربانان افشانده شود، اما مهمتر آنست که مهر به آن سرزمین و دلبستگی به آن خاک زنده و جاوید بماند، باید بماند! و خواهد ماند! تا زمانی که ایراندوستی زنده و ایراندوستان پاینده باشند، اجازه نخواهند داد، تا جز این بشود! اما اگر ایراندوستان برای پایداری بر این پیمان هزاران ساله، تنها یک دلیل نیاز داشته باشند، آن تنها دلیل، همچون برهان قاطعی، این خواهد بود که؛ آن خاک باید حفظ شود، زیرا امروز آن سرزمین مأوای هشتادواندی میلیون انسان ایرانیست و آن خاک میتواند در تداوم و تمامیت خود، مأوا و مکان نیکبختی و سرفرازی میلیاردها ایرانیِ در راه باشد. بنابراین، در آینۀ این حقیقت و این دلیل بغایت انسانگرایانه، هیچ سخنی سبکسرانهتر و بیمعناتر از این پرسش نمینماید که: «آیا انسان مهمتر از خاک یا خاک مهمتر از انسان است؟» انسان یک حقیقت است با همۀ تعلقاتش. او را به عنوان یک موجود، یک هستی و یک پدیدۀ واقعی نمیتوان منتزع از واقعیت عینی و منفک از تعلقاتش، به عالم هپروت انتقال داد و آنگاه به صورت یک امر موهوم، انتزاعی و غیرواقعی پرستید و یا او را، به صورت بیمعنایی، در برابر تعلقاتش، از جمله در برابر خاک، میهن، هممیهن، مأوا، موطن، حتا آرامگاه و مزارش قرار داد. علاوه براین، برای تأسیس یا به رسمیت شناساندن و شناختن تعلقات جدید و برحق انسانیاش هم نمیتوان و نباید تعلقات برحق دیگرش را نفی کرد یا از او بازستاند. اگر نمیتوانیم دشواری و بغرنجی تعلقات پیچیدۀ انسانی را بفهمیم و اگر قادر نیستیم پیوند معقول میان آنها را دریافته و برقرار نموده و به خدمت کل و جزء، عام و خاص گیریم، پس بهتر است پا و زبان، هر دو را، به ویژه از میدان سیاست، بیرون بکشیم.
موجب شگفتی نمیبود اگر این سخن بیمایه و این قیاس طوطیوار، میان مرتبت سرزمین و انسان، از زبان مارکسیست ـ لنینیستها، امتگرایان اسلامی و جهانوطنیها شنیده میشد، که امروز، علاوه بر آنکه همگی، از قضا، بر جمهوریخواهی میکوبند، و نیز بیش از پیش به دنبال جهانهای خیالی و توخالی هستند و با ضدیت با ملت، دولت، سرزمین، تاریخ، زبان و فرهنگ مشترک، از انسان نیز موجودی انتزاعی ساخته و او را برهنه از تعلقاتش، به همان جهانهای موهوم و ناموجود منتقل میکنند. شنیدن چنین اباطیلی، از این نیروها، عجیب نیست و برای عموم ایرانیان حکم گوش و در و دروازه یافته است. اما عجب آنست که همین «نُقل»ها، امروز از زبان برخی جمهوریخواهان نوع جدیدی نیز پخش میشوند که داعیۀ «ملی بودن» دارند و هدف تیر زهرآلود سرزنشهای خشمآگین و به اصطلاح چالشگرانهشان همه به سوی مدافعان پادشاهی مشروطه است. آنهم به این دلیل که، مدافعان پادشاهی مشروطه «بر اصل تمامیت ارضی» تکیه دارند و با این تکیه در کار «همبستگی» اخلال میکنند! البته که بیربط هم نمیگویند، چون ایراندوستانِ هوادار «بازگشت به پادشاهی مشروطه» که امروز در کانون پیکار ملی جای دارند، در این پیام استوارتر از هر نیروی دیگری ایستادهاند که: «وفاداری به ایران را با هیچ چیز عوض نمیکنند!» هواداران «بازگشت به پادشاهی مشروطه» اگر برای ساقط کردن رژیم اسلامی جانفشانی میکنند، اگر بازگشت به مشروطه را میخواهند، اگر نظام پادشاهی را ارج میگذارند و خواهان بازگشت آن به سرزمین و سرآغاز اصلی آن هستند و اگر همبستگی را عزیز دارند، برای ایران، برای بقای سرزمین، برای دوام و قوام ملت ایران است. و بغایت، طبیعیست که هیچ عهد و پیمانی را، به هرنامی و با هر صفتی، اگر بطئیترین نغمۀ ناسازِ و خطر آشوب و ناامنی، به گوششان یا کمترین بویۀ آسیب به ارکان آن بقا و دوام و قوام آسیبخورده بدست انقلابیون 57 و جمهوریخواهان امروز، به مشامشان برسد، تاب نیاورده و بساط آن عهد و پیمان را، بیملاحظۀ هرکس، حتا عزیزتر از عزیز کنونیشان، برهم خواهند زد.
البته بدیهیست «ملی بودن» در انحصار هیچ فرد و گروه و دستهای نیست. و از هیچ فرد یا گروه ایرانی، با هر نوع نگرش و گرایشی که خود را در چهارچوب حفظ و احترام به اصول و ارکان ملی تعریف کنند، نمیتوان، به هیچ بهانهای، شأن ملی بودنش را واستاند. به این اعتبار، طبیعیست که ایران میتواند به تعداد شهروندان خود و تمامی کسانی که خود را متعلق به ملت این سرزمین و خاک میدانند، افراد ملی داشته باشد، بیاعتنا به اینکه کجا باشند، جایگاهشان چه باشد و یا حتا بیاعتنا به اینکه مرتبه دانش و فهمشان از امورات و مقولات و مضامین مربوط و متصل به مفهوم پردامنه و پرپیمان «ملی»، کدام باشد. البته اینهم از زمرۀ آزادی و اختیار هر کس است که شاهزاده ایران را عزیز دارد و برگردش به عنوان نماد وحدت ملی ایران و حامل و پاسدار روح و پیام پیکار ملی ایرانیان، حلقه زند و بر پیمان ایشان «برای آزادی ایران» ذیل «حفظ تمامیت ارضی ایران» مهر تأیید گذارد.
اما اگر قرار باشد کسانی با دخالت در امر عمومی و اجتماعی، به ویژه در سیاست، و به بهانۀ پیکار با رژیم نابکار کنونی، سخنی گویند که دلالت بر مخالفت با ارکان و عناصری داشته باشد که به مفهوم «ملی» معنا بخشیده و شالودۀ آن را بنا میکنند، بنابراین روشن است که نیروهای ملی اگر بتوانند، خیلی خوددار بمانند و خیلی متین و باملاحظه عمل کنند و پاسخ دهند، باید حداقل مجاز باشند؛ که آن زهرخنده را بزنند و بگویند که این سخن لغو است و مبیّن سستی فکر، نادانی و بیدانشی در بارۀ مفهوم ملی و تعلقات جوهری آن است. باید مجاز باشند، بپرسند، با کدام سودای خام آن کسان «ماسک ملی» به چهره زده و در پسِ آن ضدیت با تمامیت ارضی، ضدیت با یکپارچگی ملت ایران لاطائل بافته و در سفسطهگویی انسان ایرانی را رو در روی مأوا و خاکش قرار میدهند؟ برای پیشبرد کدام اهداف و برنامهها؟
و اما در خاتمه، اصل منظور ما بر اینست که: مفهوم ملی و «امر ملی»، «شوخی بردار نیست» و آن را، همچون جمهوریخواهی پنجاهوهفتی، نمیتوان به میدان بازیهای سیاسی و سیاستبازی کشاند. جمهوریخواهی در ایران بیریشه و بیبنیاد بوده و میشد با آن بازی کرد. اما مفهوم «ملی» در ایران ریشه و معنایی کهن دارد و به درازای تاریخ همین ملت است. و در کلام آخر: با بار و بنۀ افکار پوسیدۀ گذشتۀ پنجاهوهفتی نمیتوان به فضای ملی بودن و ملی اندیشیدن نقل مکان کرد. نمیتوان پیرو مکتب نمیخواهم بشنوم، نمیخواهم بدانم جمهوریخواهی ماند و ذهنیت مسخ شده در فرهنگ چپِ ضدِ اندیشۀ ملی و ضد ایرانگرایی را، در پسِ ماسک «ملی بودن» همچون «اسبِ تروآ» به پیکار امروز و آیندۀ ایران وارد نمود.