منطق مشروطیت و آزادی و حقوق برابر زنان / بمناسبت سالگرد سوم اسفند

فرخنده مدرّس

سوم اسفند، مصادف است با روز آمدن رضاشاه بزرگ در ۱۰۳ سال پیش؛ رخدادی مهم در تاریخ ما که هرآن‌کس، در تبه‌کردنش دهان بگشاید، راه خود را به گورستان تاریخ باز کرده است و هر آن‌کس که شادی روحش را فریاد زند، آمدگاهی را ترسیم می‌کند که، آیندۀ ایران، از آنجا تداوم روشن خود را دوباره از سرخواهد گرفت. طبیعی‌ست که مردان آگاه و میهن‌دوست‌مان آمدن رضاشاه را بزرگ دارند و ستایش کنند. اما حدیث نفس پیوند ما زنان ایران با رضاشاه و روز سوم اسفند، روایت دیگری‌ست که مستلزم بازکردن زاویه‌های مزید و مستلزم رفتن به ژرفای عمیق‌تر این رخداد مهم تاریخی‌ست. در این نوشته، به اجمال، می‌خواهیم به این زاویه‌های مزید توجه کنیم و امیدوار باشیم که مَجد الگوی رضاشاهی، به ویژه در پرتو آن‌چه که در حقِ حقوق و آزادی‌های زنان کرد، بازهم بیشتر و بالاتر و درخشانتر جلوه کند.

بحث و سخن را در اینجا از رویارویی دنیای بیرون و درون آغاز کنیم! و من فکر می‌کنم؛ این یک اصل کلی در جهان انسانی باشد که رویارویی انسان با جهان بیرون و درون در همۀ حوزه‌های جزیی و کلی زندگانی، اعم از زندگی فردی و جمعی، ملی و جهانی به طور دائم در حال رخ‌دادن است. این امر از قدرت تأثیرگذاری و تأثیرپذیری انسان ناشی می‌شود. یعنی انسان همان‌طور که از محیط‌های دور و نزدیک خود و از انسان‌های دیگر تأثیر می‌گیرد، همچنین بر محیط‌های دور و نزدیک خود و بر انسان‌های دیگر تأثیر می‌گذارد. اما من در اینجا می‌خواهم این موضوع را ابتدا از کوچک‌ترین، اما مهمترین جزء آن آغاز کنم، یعنی از خود فرد انسانی، به نفس انسان بودنش. انسان صَرف نظر از این‌که زن باشد یا مرد، ثروتمند باشد یا بی‌مال و مُکنَت، و صرف نظر از این که در کجای این جهان بدنیا آمده باشد، این انسان چه بخواهد یا نخواهد، درگیر این تأثیرگذاری و تأثیر پذیری‌ دائمی‌ست. اما یکی از شگفتی‌های انسان در آن‌ست که هرچند تحت تأثیر بدی‌ها و زشتی‌ها هم قرار می‌گیرد، و آنها را هم تکرار می‌کند، یا به آنها خو می‌نماید، به طوری که به رفتار، و به اصطلاح، به فرهنگش بدل می‌شوند، اما انسان به هر حال زیباپسند است. یعنی زیبایی و جلوه‌های خوبی و نیکی، بیشتر خوشآیند طبع انسان است. آدمی حتا اگر نتواند همواره به نیکی عمل کند و به آن پای‌بند بماند، اما نیکی و زیبایی و فضیلت را دوست دارد. یک مثال بزنم و این بحث دشوار را ببندم و به سراغ نتایج تاریخی یک وجه آن در بارۀ خودمان، یعنی مسئلۀ آغاز تجددگرایی‌مان و درگیر شدن زنان ایران با آن و بیدار شدن قوۀ آزادی و عدالت در آنان، بپردازم.

مثالی که می‌خواهم بیاورم یک آموزه و الگوی بزرگ تاریخی خودمان است، که می‌گویند، تا زمان‌های درازی برای ما جنبۀ فرهنگی و عمومی داشت. یعنی ما با آن الگو و در بطن آن زندگی می‌کردیم، یعنی سعی می‌کردیم به آن رفتار کنیم. اما بعد مثل این‌که به تدریج آن الگو از زیست طبیعی و تاریخی‌مان بیرون رفت و گُم و ناپدید شد و امروز برایمان به صورت یک آرمان و آرزو درآمده است. هر روز آن را، به عنوان یک فضیلت، ستایش می‌کنیم، زیرا آن را می‌پسندیم. دلمان می‌خواهد آن‌طور باشیم و آن‌طور رفتار کنیم، حتا اگر زیر فشارهای واقعی روزگار و شرایط زندگی قادر به عمل به آن نباشیم. آن آموزۀ تاریخی و آرزویی ما ایرانیان «پندار نیک»، «گفتار نیک» و «کردار نیک» بوده است. ما همه، بی‌اغراق، این سه نیکی را دوست می‌داریم و به مهر، تکرارش می‌کنیم. چون زیباست، چون جلابخش روح و روان آدمی‌ست.

اما خودِ این ستایشِ نیکویی و زیباپسندیِ ایرانی، قوه و استعدادی به او داده است، که ما حالا، در حوزۀ فکر و فرهنگ، یادگرفته‌ایم از آن با عبارت «افق‌های باز» یاد کنیم! این «افق‌های باز»، از «خرد و فرزانگی کهنِ» اندیشمندان ایرانی برای ما مانده و در ما، به مثابۀ یک روحیۀ جمعی‌، درآمده است. خوبست به‌طور ساده از آن تحت عنوان «گشودگی فرهنگی ایرانی» یاد کنیم. به معنای دیگر ما ملتی بوده‌ایم، که دل‌ و عقل‌مان به روی «بهترین‌های جهان» باز بوده‌ است. اما خیلی پیشترها «ما» بهترین‌های جهان را می‌گرفتیم و آن را با بهترین‌های خودمان درهم‌ می‌آمیختیم و از آن یک پدیدۀ نو و زاینده می‌ساختیم که، آن پدیدۀ نو، فرهنگ‌مان را زایا و پویا می‌کرد و رفتارمان را با هم و با دیگران بهتر می‌نمود. البته از یک زمانی به این طرف، به تدریج، تا دروه‌های طولانی، این استعداد در ما، بویژه در حوزۀ فکر و فرهنگ، گُم شد و مورد غفلت قرار گفت. در اینجا نمی‌خواهم به دلایل و عوامل آن گُم‌شدگی و غفلت طولانی بپردازم، که البته که باید بدان‌ها پرداخت. اما در اینجا مایلم یک‌راست به نمونۀ پیروزمندِ تاریخی آن استعداد و تجدید آن اشاره کنم. من بازهم مایلم در اینجا از تجددخواهی‌مان و از مشروطیت‌مان و از آمدن رضاشاه بزرگ به دنبال رخداد مهم سوم اسفند ۱۲۹۹، صحبت کنم و از این مجرا، به طور فشرده و گذرا بدین اشاره کنم که، چگونه نطفۀ دفاع از آزادی و حق در ایران گذاشته شد.

اما اول باید بگویم که ما نباید از تأکید بر این امور مهم تاریخی‌ و ملی‌مان، به منظور تشویق به شناخت بیشتر و عمیق‌تر آنها، کوتاه بیاییم و مطلقاً هم نباید از این باکی داشته باشیم، که توسط افراد پریشان افکاری، در جبهۀ انقلابیون پنجاه‌وهفتی، متهم به تکرار شویم. یا از این پروایی داشته باشیم که یاوه‌گویان‌ به ما بگویند مثلاً سلطنت‌طلب! ایرادی ندارد! چون آنها اصلاً نمی‌فهمند که ما چرا از مشروطیت‌مان، از نظام پادشاهی‌مان، از پادشاهان پهلوی دفاع می‌کنیم. چون آنها اصلاً نمی‌توانند بفهمند، که چگونه و چرا قوۀ آزادی و عدالت‌خواهی در دل‌های ما بیدار شد و به غلیان آمد و چگونه به نیروی سازنده بدل گردید و از درون آن جوش و خروش سازنده ایران نو فراهم آمد. آنها چون جز تخریب نمی‌شناسند، چون به نظم و نهاد و دولت و ملت و به الزامات زیستِ بهینۀ انسان و به طی طریق آزادی او باور ندارند، پس نمی‌فهمند؛ قوۀ آزادی و عدالتی که با جنبش مشروطه در ما سربازکرد و به جنبش آمد، تنها می‌توانست در نظم رضاشاهی، با امنیت رضاشاهی و در دولت مدرن رضاشاهی به عینیت، به مایۀ زندگانی ما و به آگاهی ما بدل شده و در «مای ایرانیان» و به دست ما جلوه‌گر و شکوفا شود. اما، به هر تقدیر، این بدخواهان چه بفهمند یا نه، دیگر اصلاً بر اراده و عزم ما برای بازگشت به مرام و مسلک و منزلت آزادی و حقوق برابرمان تأثیری ندارند. اصلاً دیگر مهم نیستند.

مهم آن‌ست که؛ کسانی که تا حدودی با تاریخ تجدد ایران آشنایی دارند، احتمالاً این را نیز شنیده‌اند، که روند تجددخواهی ایرانیان در اولین مواجهه‌ها با تمدن غربی در کشورهای مختلف جهان آغاز شد. البته سال‌های مدیدی و حتا هنوز هم ما را سرزنش می‌کنند، که این تجددخواهی ما، تقلیدی، یعنی به تقلید از دیگران بوده است. من در اینجا قصد جدال با این طرز تفکر و این سرزنش‌کنندگان را ندارم. اساساً این بحث و جدالی طولانی‌ست که، هرچند بس مهم است اما جایش اینجا نیست. گشایش بستر و بافتار بحث دیگری را می‌طلبد. اما با این اشاره می‌خواهم بگویم؛ آن مواجهه با جهان آزاد و زیبایی‌های فرهنگی ناشی از تمدن برتر، از یک‌سو برخی از روشن‌رای‌ترین‌های ما را متوجۀ وضع ابتر و عسرت‌زدۀ خودمان کرد و از سوی دیگر طبع زیباپسند ما و آن استعداد گشودگی فرهنگی ما را دوباره بیدار کرد و آن «افق‌های باز فرزانگی» در سرآمدان‌مان را دو باره گشود. البته دلایل این گشوده شدن، بعضاً غم‌انگیز است و بعضاً از روی اجبار و برای رفع خطر از کشور و ملت بوده است. اما هرچه که بوده و به هر دلیلی که بوده، که می‌شود و باید در مورد هر یک از اینها تحقیق و بحث کرد و به ژرفا رفت، اما وقتی افق‌های دید ما گشوده شد و گسترش یافت، این امر بر زنان ایران نیز اثر خود را گذاشت. یعنی در ایران جنبشی آغاز شد به نام جنبش مشروطه‌خواهی، این جنبش بدون تأثیر از کنارِ زنان عبور نکرد. می‌گویند و نشان داده‌اند؛ بر اثر تأثیرات آن جنبش، حس آزادی و قوۀ عدالت‌خواهی در زنان ما نیز بیدار شد. و در این راه مادران ما غوغا کردند، دست به تلاش‌های بسیاری زدند. در مادران ما در اثر آگاهی‌های تازه و تحت تأثیر فرهنگی بالاتر و زیباتر و انسانی‌تر حسی بیدار شده بود، حسی نسبت به حقیقتی درونی به این‌که من هم انسانم و آزادیم را می‌خواهم، حقوق برابرم را می‌خواهم، من می‌خواهم در سرنوشت خودم، فرزندم، میهنم سهیم باشم، من می‌خواهم تصمیم‌گیرنده باشم و با رشد و تقویت خودم می‌خواهم انسانِ اثرگذار باشم.

تا جایی هم که ممکن بود زنان پیشگام ما آستین بالا زدند و خطرها کردند. اما جامعۀ واپس ماندۀ آن روزگار زیر تأثیر تحریکات مذهبی در برابر زنان و مردان آگاه مقاومت می‌کرد، مانع بود. زنان در اقداماتشان هیچ امنیتی نداشتند. بروید ببینید که یک قلم چند مدرسۀ دخترانه را، آن زمان، آتش زدند! حتا مجلس مشروطۀ ما حاضر نبود حقوق ما را به رسمیت بشناسد. با این‌که همان مجلس قانون اساسی را به تصویب رسانده بود، که در آن برای نخستین‌بار از اصل حاکمیت از آنِ ملت، یعنی از آنِ انسان، صحبت می‌کرد، اما، انگار نه انگار که زنان، انسان و نیمی از ملتند! همان مجلس حق زنان به عنوان نیمی از ملت را به رسمیت نمی‌شناخت! مرتجعین نمی‌گذاشتند، زورشان در آن جامعۀ صدواندی سال پیش، زیاد بود و زور ما زنان کم! پس «رضاشاه باید می‌آمد»! نه این‌که بگویم رضاشاه فقط برای ما زنان باید می‌آمد. نه! رضاشاه آمد که مسبب روشن شدن ژرفترین لایۀ منطق مشروطیت و معنای مشروطه‌خواهی بشود. ما زنان هم تنها می‌توانستیم در فهم آن منطق مشروطیت و تجددخواهی، برای آزادی و رفع تبعیض از حقوق‌مان وارد عمل شویم. با آمدنِ ما به میدانِ عمل بود که معنای آزادی و عدالت حقوقی و معنای حقوق شهروندیِ نهفته در حکومت قانون‌مان و در ژرفترین لایۀ منطق مشروطیت‌مان تجلی خود را می‌یافت. در آن زمان آگاهی به این ژرفا، ضعیف بود، گُم بود. اما آن منطق به صحنه آمده بود و باید در عمل فهمیده می‌شد و رضاشاه برای فهماندن آن در عمل آمد. اما آن منطق در ژرفای خود چه داشت؟

جنبش مشروطۀ ایران بر منطق آگاهی ملی و تاریخی برای بقا و دوام ایران، به مثابۀ یک کشور و یک ملت قرار گرفت و معنایش آن بود که این ملت و همۀ آحاد و افراد این ملت، در کیفیت معنوی و در سطح مادی زندگی‌ و در والایی مناسباتشان، برای دوام و بقای ایران اهمیت دارند. اما این همه تنها روی کاغذ نوشته شده و در پرده بود. کتاب قانون ما تنها نقشه‌ای روی کاغذ بود، کسانی آن زمان بلد بودند آن نقشه را بخوانند، اما زورشان نمی‌رسید، تا بنا کنند و بسازند و جلو بروند. هزار هزار دست خرابکار و آشوبگر و هزار هزار عقل جاهل و نادان، در برابر چند عقل منور اما با دست‌های ناتوان. پس «رضاشاه باید می‌آمد»، تا همه چیز سرجایش گذاشته شود، تا نیروهای ملی، از جمله زنان با تأمین امنیت‌شان، به قول دوست عزیزم شیدا تهرانی، بتوانند بی‌هراس پا به میدان بگذارند. اغراق نیست اگر بگوییم؛ در آن زمان مشخص و در آن مکان تاریخی معین، به نام ایران، هیچ‌کس معنای ملت را، در عمل، به اندازۀ رضاشاه نفهمیده بود. لازم است این را توضیح بدهم، تا غلو در ستایش رضاشاه تلقی نشود.

انسان بعضا مانند ماهی‌ست. ماهی وقتی در آب به عنوان محیط زیستش شنا می‌کند، آب را نمی‌شناسد، نمی‌تواند بداند فرق میان آب گل‌آلود و تیره یا حتا آلوده، با آب صاف و پاکیزه چیست. خوب این یک عادت است، همان عادت بد! شاید در میان ما در آن زمان کسانی می‌دانستند، یعنی دانشش را داشتند که سرچشمه‌های حیات ملت ایران کجاست یا می‌دانستند؛ طی چند هزاره و چگونه این ملت دوام آورده است. آنها آگاه بودند که شایسته این ملت نیست که در آب آلودۀ قبل از مشروطه زیست کند. اما نمی‌توانستند و نمی‌دانستند، که با آن آب آلوده و با آن ماهی‌هایی که به آن آلودگی خفت‌بار عادت کرده بودند، چه بکنند. اما رضاشاه آمد و دانست که چه باید بکند و چگونه همۀ پتانسیل‌های سازندۀ ملت و همان عقل‌های منور را به یاری بگیرد و همه چیز را بسازد و سرجایش بگذارد، تا تمام پتاسیل یک ملت از جمله بانوانش در امنیت به میدان بیآیند. یعنی می‌خواهم بگویم که هرچند دانش مهم است، خیلی هم مهم است، اما دانایی و اقتدار هم لازم است. یعنی آدمی باید قادرباشد و بتواند آن دانش را به درستی و سرجایش بکار ببندد و جریان زندگی فردی و جمعی را در مسیر درست و به جلو و در جهت بهبودی هدایت کرده و ثمربخش سازد. شاه ما یعنی رضاشاه به این اعتبار شاه دانا و مقتدری بود.

یکی از مهمترین وجوه دانایی ایشان این بود که چون معنای ملت و راز قدرت و شرایط امکان و الزامات عمل او را فهمیده بود، به فراگیرتر کردن ملت و وسیع کردن میدانِ عمل او یعنی به ایجاد نظم و بخشیدن نهاد به این میدان، دست زد. یعنی، ضمن ایجاد امنیت و نظم و نهاد، زنان، یعنی نیمۀ دیگر ملت را، به آنچه به عنوان ملت بود افزود و آنان را به شهروندان کشور و نیروی فعال بدل ساخت. به عبارت دیگر برای صعود زنان، به ساحت انسانی‌‌شان، به قول اندیشمندان بزرگ جهان، راه را باز و هموار نمود. گفتیم به قول اندیشمندان بزرگ جهان، زیرا اندیشمندان بزرگ جهان تشخیص داده‌اند؛ که انسان سه شأن بسیار مهم دارد، آنقدر مهم که انسان بودن و تفاوتش با حیوان را تعیین می‌کنند. آن اندیشمندان می‌گویند؛ انسان در خود، آزادی‌ برخاسته از عقل دارد، چون انسان است و حیثیت و کرامت انسانی دارد. انسان از دولتِ دارای نظم و نهاد و قانون تبعیت می‌کند، چون با دیگری، در ساحت حقوق و مناسبات انسانی، خود را برابر می‌داند. و انسان آفرینشگر و شهروند جامعه است، چون به آن نیاز دارد و در این آفرینشگری‌ استقلال دارد. اینها بحث‌های مفصل و دشواری هستند، اما با فهم آنهاست که می‌توان در اصلاحات رضاشاه نظر کرد و نشان داد؛ آن اصلاحات چقدر در خدمت تقویت این شئون انسان ایرانی بوده‌اند.

محمدرضاشاه فقید هم تآلی و خَلَف همان پدر بود، خدمات فراوانی به این ملت و به زنان این جامعه کرد. و بازهم یکی از مهمترین خدمات ایشان گستردن دامنۀ ملت، با اعطای آزادی دینی و برابری حقوقی و شهروندی به پیروان ادیان ایرانی بود. در اینجا جا دارد، با نظر به مفهوم مهم شهروند و حقوق شهروندی، به اهمیت انکشاف و گسترش این مفهوم و مقولات مهم آن در عمل، در دورۀ دو پادشاه پهلوی، اشاره‌ای داشته باشم.

می‌گویند؛ «شهروند بهترین سرباز است.» چرا؟ زیرا شهروند برای خود، برای خانوادۀ خود، برای آزادی و عدالت و برای دولت خود بپا می‌خیزد و می‌ایستد. شهروند بدون کشور، میهن و بدون دولت معنا ندارد. یا رعیت و بنده است یا فرد تنها و اتمیزه. و فرد به تنهایی قدرت دفاع از خود را ندارد. پس شهروند، با گذشتی از فردیت منفرد خود، برای شهروندی خویش، از کشور و دولت خود دفاع می‌کند. زیرا شهروند برای دستیابی به خواست‌های خود به اجتماع با نظم و نسق و به وطن نیاز دارد. به عبارت دیگر هر انسانی در جستجوی خوشبختی و مقاصد خویش است. برای این‌که این مقاصد تحقق یابند و هر انسانی به بیشترین خوشبختی ممکن دست یابد، به ضرورتِ وجود جامعه و وجود دولت می‌رسد. از این روست که می‌گویند؛ «ایدۀ دولت یک ایدۀ اخلاقی‌ست.» زیرا اجتماعی که انسان، برای رسیدن به مقاصد و بنای خوشبختی خود، بدان نیاز دارد، در عین حال سراسر انباشته است از مقاصد گاه متضاد انسان‌های دیگر. آدمیان در کسب بیشترین اهداف خود با انسان‌های دیگر در رقابتند. باز هم به گفتۀ اندیشمندان بزرگ؛ اجتماع و جامعه‌های انسانی مکان تضادهاست. اگر بتوان، با اندکی مبالغه، آن را به میدان جنگی مانند کرد که باید تحت کنترل قرار گیرد. در غیر این صورت هم آزادی و هم عدالت در معنای حقوقی و استقلال رأی پایمال و نابود می‌شوند. در نتیجه بیشترین کسان از کمترین امکان خوشبختی بی‌بهره و برعکس کمترین افراد از بیشترین امکان سعادتمندی برخوردار خواهند بود. به این ترتیب برابری و آزادی و بالطبع استقلال برای بی‌بهره‌گان، یعنی بیشترین انسان‌ها، معنا نخواهد داشت. حاصل آن‌که شهروندی بدون آزادی و حقوق برابر معنا نداشته و اصل اراده مستقل انسان فاقد اعتبار خواهد بود. پس وجود نهاد دولت بر فراز همۀ این امور ضروری‌ست، تا مفهوم شهروندی بتواند عینیت یافته و استوار شود. وجود دولت‌ها، برای مجموعه‌های انسانی که در سرزمینی زندگی می‌کنند، برای دستیابی به خواست‌هایشان لازم است. صلح، امنیت، ثبات، نظم و نهادهای نگاهدارندۀ اینها، برای رسیدن به سعادت و خوشبختی و مقاصد انسانی لازم است. مقاومت فردی و پراکنده و اتمیزه در برابر دشمنان آزادی و حقوق انسانی ممکن نیست، قدرت و توانمندی می‌خواهد.

ما باید در بارۀ عمق این موضوعات بیشتر فکر کنیم و معنای آنها را دریابیم. اگر با شناخت و آگاهی به این امور به دستاوردهای خود در این زمینه‌ها بازگردیم، آنگاه به اهمیت دورۀ مشروطیت و خدمات دو پادشاه پهلوی بدین امور پی خواهیم برد. از این روست که می‌گویم؛ به باور من یکی از مهمترین معناهای خدمات این دو پادشاه گستراندن چتر فراگیر حقوق برابر شهروندی بر سر همۀ ایرانیان به عنوان ملت بود. و اما صَرف نظر از همۀ اینها، و علاوه بر همۀ این خدمات والا، در عین حال، چنین اقداماتی از سوی پادشاهان پهلوی، به معنای نزدیکتر کردن ملت ایران به الگوی همان ملتی‌ نیز هست که ما از تاریخ باستان‌ خود با او آشنا هستیم، مردمانی که در بطن و با الگوی سه نیکی و سه زیبایی و در مسیر والایی فرهنگی بودوباش می‌کردند و نظام فرمانروایی‌شان از جنس خودشان و نگاهدار این فرهنگ والایی و حافظ شرایط امکانِ حرکت جامعه بسوی آن افق و الگوی والایی بود.

اما به تقدیر بدِ نسلی غافل ، رژیم امت‌گرای اسلامی آمد و در صدد نابودی این ملت و آن الگو برآمد. لاکن خیلی زود، آگاهی ملی ایرانی به میدان و به یاریش آمد و روان‌های بیدار بپا خاستند و در برابر نیروی منهدم کننده‌ و ارادۀ زشت و سیاه آن ایستادند. در میان شهروندان بپاخاستۀ میهن، زنان ایران این‌بار جمع بزرگی از آن دلاوران بیدارروان هستند. ظلم بسیار چشیده و سیاهی بی‌نهایت دیده‌اند، اما از گذشتۀ کشور خود، از الگوهای بهتر، از نمونه‌های انسانی‌تر و از جلوه‌های زیباتر زندگانی الهام و تأثیر پذیرفته و در راه زیبایی، انسانیت و فضیلت شهروندی بپاخاسته و در خیزش خود همۀ ما را تحت تأثیر دلاوری‌های خویش قرارداده‌اند. روز سوم اسفند، روز آمدن رضاشاه به ویژه بر این زنان دلاور ایران شاد باد!

, ,
اشتراک گذاری