از پسران کِلاب چرچیل تا پسران محله پلچوبی – روایت دو مقاومت
شیدا تهرانی
چندی پیش دخترم که کتابی را در ساعات درس زبان و ادبیات دانمارکی در مدرسه خوانده بود، به خانه آمد و از من خواست تا به پیشنهاد آموزگارش فیلمی را که بر اساس داستان آن کتاب ساخته شده است، با هم تماشا کنیم. من که در این ۱۶ سال دوری از میهن، روز و شب را با ایران و در خیال وطن سپری میکنم، بیخبر از دنیای اطرافم، نه داستان آن کتاب دانمارکی را میدانستم و نه حتی اسم آن فیلم به گوشم خورده بود. بیمیل و بیانگیزه برای دیدن فیلم، تنها برای بودن در کنار فرزندم، بیحوصلگی خود را از او پنهان کرده و همراه او به تماشا نشستم. عنوان فیلم که بر اساس یک رخداد واقعی در تاریخ معاصر دانمارک ساخته و پرداخته شده، «پسرانِ [کلیسای] پِتری مقدس» بود و داستان چندین نوجوان ۱۴ تا ۱۷ ساله دانمارکی را روایت میکرد که در زمان اشغال خاک دانمارک توسط آلمان نازی در ابتدای جنگ جهانی دوم، گروهی زیرزمینی با نام «کلابِ چرچیل» را برای مقاومت در برابر اشغالگران، در شهر آلبورگ دانمارک به راه انداخته بودند و دیدارهای پنهانی خود را در کلیسایی در این شهر ترتیب میدادند.

تصویر برگرفته از فیلم دانمارکی به کارگردانی سورن یاکوبسن
چشمم بر پرده تلویزیون گوشه نشیمن خانه دوخته شده بود. بازی نور و تصاویر فیلم دانمارکی در آن جعبه جادو در نظرم رنگِ آشنایی داشت. ناگهان گویی آذرخشی بارید، پلک برهم زدم و مرغ خیالم از پنجه مژگان رهید. خود را در نهانخانه ذهن و دلم، بر پهنهای به فراخی شمال تا جنوب و شرق تا غرب ایران در پرواز یافتم؛ شهریور ۱۳۲۰ است و آتش جنگ جهانی دوم دامان ایران تازه جانگرفتهی ما را نیز گرفته است. اگرچه دولت، بیطرفی ایران در جنگ را رسما اعلام کرده، قوای روس و انگلیس که میهن نحیف ما را پل پیروزی خود میپندارند، از شمال و جنوب و غرب به ایران هجوم آوردهاند، و هواپیماهایشان تهران و رشت و تبریز و قزوین و همدان را بمباران کردهاند. در جنوب، پالایشگاه آبادان به تسخیر نیروهای بریتانیا درآمده و راهآهن تازه تأسیس که دولت بودجهاش را از پول مالیات قند و شکر تأمین کرده بود، حالا وسیله رساندن سربازان متفقین و ابزارآلات جنگیشان از جنوب به شمال شده است. ارتش که گویی در برابر لگدمال شدن خاک ایران به زیر چکمههای قوای بیگانه، دوباره در بهت تاریخی خود فرو رفته، تسلیم شده و گام از گام برنمیدارد. انگلیسیها، این دشمنان دیرینه آب و خاک ایران، این چپاولگران پر آز و طمع، برای تحقیر دوباره ملتی کهن، که پس از ۱۵۰ سال شکست فلاکتبار تازه داشت اراده و توان و شکوه از دسترفته خود را بازسازی میکرد، رضاشاه، پادشاه قانونی این ملت را بیشرمانه مجبور به استعفاء و محکوم به تبعید کردهاند. شکست شیشه اشک در چشمان اندوهگین و نگران آن پادشاه ایراندوست در لحظه سوار شدن بر کشتی انگلیسیها در راه تبعیدگاهی دورافتاده و نامعلوم، در اندیشه آرزوهای ناتمام خود برای خاکی که دیوانهوار بدان عشق میورزید، قلبم را خراشید.
پیرترها که رنج و حقارت روزگار سلطه بیگانگان و نابسامانی، ناامنی و قحطی دوران سلطنت قاجارها را زیستهاند، از دوباره به باد رفتن آرزوی دیرینه استقلال و امنیت و ترقّی، که با برآمدن رضاشاه بر آن جامه عمل پوشانیدند، پشتشان خمیده و جوانترها بیمناک و ناامید در بهت فرو رفتهاند. بعد از ظهر ۲۸ شهریور است و ارتش سرخ شوروی به تهران رسیده است. صدای غرش تانکهای متجاوز روسی، سکوت سنگینِ خیابانها را با وحشت پر کرده است. مردم ناباورانه رژه سربازان بیگانه را در شهر به تماشا ایستادهاند. ناگهان خندههای فتح از چهره سربازان دشمن رخت برمیبندد. در چهارراه پلچوبی، چند تن از پسران دانشآموز دبستان امیر مُعِزی، با چشمانی درخشان از خشم و گونههایی سرخ از هیجان، با سنگهایی در دستانشان که از دل خاک وطن بیرون کشیدهاند، به تانکهای روسی حمله میبرند. همان نوجوانان میهنپرست که با تکیه بر اراده و آرمان خود، بعدتر «باشگاه ایراندوست» را تشکیل دادند.
با نگاه متعجب و پرسشگر دخترم که متوجه پرواز خیال من شده بود، به نشیمن خانه دانمارک برگشتم. تماشای فیلم را پی میگیرم. مقاومت پنهانی آن نوجوانان دانمارکی که در ابتدا با شعارنویسی و ایجاد اخلال در کار اشغالگران آغاز شده بود، با ربودن اسلحه و مهمات از انبار نازیها و مبارزه مسلحانهی رودرو با سربازان و فرماندهان نازی ادامه یافت و در پایان به دستگیری و اسیر شدن آنان توسط نازیها انجامید.
بیآنکه بفهمم، بار دیگر در پیچ و خم تاریخ گم شدم و سر از ایرانِ ۱۳۲۵ درآوردم؛ جنگی که جهان را در آتش کشیده بود، سرانجام خاموش شده است. بریتانیا، زیر سایه توافقی که در کنفرانس تهران بسته شده بود، خاک ایران را ترک کرده است. اما ارتش سرخ، همچون سایهای سرد و سنگین، مانده؛ بیاعتنا به عهد، بیپروا در طمع.
روسها چشم به شمال ایران دوختهاند؛ نه برای جبران خساراتی که به بار آوردهاند، که برای چنگ انداختن بر رگهای نفتی این خاک. بهانهها یکی پس از دیگری روی میز میآیند، و پشت آنها، اسلحههایی که در آذربایجان و کردستان، با اسم رمز دموکراسی و خودمختاری، قلب و سر ایران را نشانه گرفتهاند.
در این روزهای تلخ که فرومایگانی به نام عدالت و دفاع از خلق کارگر، خیانت پیشه کردهاند و صدایشان پژواک سیاست شوروی شده است، نه فریاد استقلال وطن، دلهایی هنوز برای ایران میتپند. بانگ شکست سکوت مردابی سالهای اشغال ایران با پرتاب سنگهای آن پسران دانشآموز به تانکهای روسی، به گوش دیگر دوستانشان رسیده است، جویبارهای عشق به میهن جاری شدهاند و اینک گروههای دیگر نیز به آنان پیوستهاند.
خردادماه ۱۳۲۵ است؛ دانشآموزان باشگاه ایراندوست که حالا دبیرستانیاند، انجمنهایی ساخته و نهضت محصلین را با عشق و اراده خود پایهریزی کردهاند. دیگربار پا به پای هم، استوارتر از پیش، به میدان مبارزه بازگشتهاند؛ مبارزهای برای وطن، این بار نه با تانکهای روسی، که با سرسپردگان آنان. انجمنی مخفی از این نوجوانان پرشور، در دل محلهی امیرآباد تهران، میان زبالههای آهنی باقیمانده از ارتش متفقین، به دنبال ابزار دفاع از شرافت وطن میگردد.
نوجوانی به نام داریوش، دانشآموز دبیرستان البرز، از سیمهای خاردار میگذرد تا مینی را که کمی دورتر از زیر خاک بیرون زده، بیاورد. ناگهان مین دیگری در زیر پایش منفجر میشود و او بر خاک میافتد. محسن، تنها همرزم همراهش که رهبری انجمن را نیز بر عهده دارد، او را به دوش میکشد و به بیمارستان سینا میرساند. داریوش زنده میماند، اما برای همیشه یک پای خود را در راه آرمانش، به خاک وطن میسپارد.
آنسوتر در هشتم خرداد، انفجار بمبی دستساز، جان علیرضا، دانشآموز سال ششم طبیعی دبیرستان البرز و عضو دیگری از انجمن، را در اتاق خانه پدریاش به آتش میکشد و علیرضا با نگاهی روشن و دلی به وسعت ایران، برای همیشه به آغوش خاک میرود.

تصویری از زنده یاد علیرضا رییس در اسناد حزب پان ایرانیست
به خود آمدم. بغض گلویم را میفشرد و بیاختیار اشک از چشمانم فرو میریخت. فیلم پایان یافت، اما هجوم اشک پایان نداشت. نمیدانستم تماشای فیلمی دانمارکی، چنین بغضی را در گلویم خواهد کاشت. نمیدانستم داستانی بیارتباط با خاک من، چنین شعلهای از میهندوستی را در دل من خواهد افروخت و اشک را در دیدگانم چنین بیقرار افتادن خواهد کرد. اشکی داغ و تلخ، ترکیبی از افتخار و حسرت.
نه برای دانمارک، که برای ایران.
برای نسلی از فرزندان ایران که هیچکس داستان قهرمانانش را برایش تعریف نکرد. برای نامهایی که باید در کتابهای درسی، بر پردهی سینما و در خاطرهی جمعی ما ایرانیان ثبت میشدند. اما نشدند.
با تماشای آن فیلم آنچه فراتر از خود داستان، در جانم نفوذ کرده بود، تداوم روایت حماسی این مقاومت در قالب کتاب و فیلم برای نسلهای تازه بود. این که پس از گذر سالها، هنوز نسلهای تازه دانمارک، بر نیمکت مدارس، داستان آن پسران را میخوانند، فیلمش را میبینند، و درمییابند که آزادیشان میراث خون است؛ میراث شجاعت دستانی کوچک، اندیشههایی بلند و دلهایی وطندوست.
در ایرانِ ما نیز که در آن روزگار تار و پرغوغا به زیر یورش چکمههای سربازان متفقین بود، نوجوانانی پرغرور، شعله مقاومت ملی را با دستان کوچک و ارادههای سترگ خود برافروختند. اما هرگز قصه مقاومت و شجاعتشان به کتابهای درسی مدارس ایران راه نیافت. همان نوجوانانی که یک سال پس از جانباختن همرزمشان، «علیرضا رییس»، در پانزدهم شهریور ۱۳۲۶ در کنار رود کرج گرد آمدند، و پیماننامهای را با خون خود امضاء کردند. پیماننامهای که به قلم محسن پزشکپور نوشته و «فرمان رییس» نامیده شد. با آن پیمان آهنگ نبرد نواختند و بانگ بیداری نهضت جاودانه میهنپرستی را از قلب فلات ایران برداشتند تا ندای آرمانخواهی سرافرازی ملت ایران را به آیندگان و همه نیروهای رستاخیز ملی برسانند. بر پایه آن پیمان مکتب «پانایرانیسم»، مکتب دفاع از ایران را پی ریختند و عاشقانه جان در این راه فدا کردند.
سالها گذشت، اما حماسه این نوجوانان پرشور از عشق میهن، هیچگاه آنچنان که شایسته بود به گوش نسلهای بعد نرسید. نه کتابی، نه فیلمی، نه درسی در مدرسهای. من که بعد از سقوط ۵۷ چشم بر جهان گشودم، تا سیسالگی حتی نام «پانایرانیسم» را نشنیده بودم و چه بسیارانی از همنسلانم که تاکنون نیز نشنیدهاند. در حالی که در دانمارک، حماسه مقاومت نوجوانان کلاب چرچیل به یکی از اجزای اصلی تربیت ملی نسلهای نو تبدیل شده، در ایران، نوجوانان باشگاه ایراندوست و همپیمانان مکتب پانایرانیسم، به فراموششدگان تاریخ بدل شدهاند.
اینجاست که مقایسه دردناک میشود. نه از سر حسادت یا حسرت، بلکه از آنرو که وطندوستی، در ذات خود، ارزشی جهانشمول است. اما تفاوت در این است که برخی ملتها آن را پاس داشتهاند و به نسلهای آینده آموختهاند، و برخی دیگر، آن را در غبار سیاست و بیاعتنایی، دفن کردهاند.
در زیر آسمان بیکران ایران، سرزمینی که از کوهستانهای سر به فلک کشیده تا بیابانهای پهناورش، در هر گوشه رازهایی از تاریخ و فرهنگ نهفته است، آتش عشق به این خاک اهورایی، روزگاری در دل مردم این سرزمین فروزان بود. مردمی که به نام و نشان خود میبالیدند، که زبانشان نغمهای از خرد و عشق بود، و خاکشان، به هر گام، بوی دلاوری و شکوه میداد.
اما باد زمان، بیمهری آغاز کرد. نسیمی سرد، خزنده و مرموز، آرام آرام به جان ریشههای این مهر افتاد. سایههای بیگانگان، در پس پردههای نیرنگ، آرام و بیصدا، بذر بیگانگی را در دلها کاشتند. سعی کردند ما را از خود بیزار کنند، با خود بیگانه سازند، و روح ملی را در ما بخشکانند.
آنگاه واژگان نیز دگرگون شدند. ادبیاتی زهرآلود، شور را با شک جایگزین کرد، حماسه به حسرت بدل شد. آواهایی که باید پژواک گرز رستم و خروش آرش باشند، در نغمههایی بیریشه و آینهوار از غرب، پژمرده شدند. «قیصر» جای «سیاوش» را گرفت، و «یار دبستانی» به جای زمزمههای سرود باربد نشست. داستانهای افتخارآمیز به تاریکخانه فراموشی سپرده شدند و تاریخ غرورآفرینمان را در غبار فراموشی گم کردند.
پرچمی که نماد سرافرازی بود، به نماد جدایی و شکاف بدل شد. زبان فارسی، که روزگاری گهوارهی روح و اندیشه بود، در حصار غربت فرو نشست. زهرِ اندیشههای بیگانه، از راه قلم و تصویر، بر پیکر فرهنگمان نشست. ادبیات مسموم، لحن سرودهها و آوای نغمهها را دگرگون کرد. نویسندگان اسیر در دام بیگانگان، تاریخ ایران را با چنان تلخی و تحقیر روایت کردند که گویی هزاران سال، این مردم چیزی جز تاریکی نیافریدند. در کتابها، تاریخ ایران صرفاً استبداد بود و آتشپرستی و طاغوت. در سینما، اسطورهها جای خود را به قهرمانان ساختگیِ همیشه شکستخورده دادند.
نسلی که میتوانست با حماسههای اساطیری شاهنامه و قصههای قهرمانانش بزرگ شود، با انزجار از واژههایی چون «ملت»، «میهن» و «ایران» رشد کرد. واژهها با ترفندهای شبهروشنفکری تحقیر شدند: ملیگرایی شد فاشیسم؛ تعلق به خاک شد عقبماندگی؛ دفاع از مرزها شد تعصب.
آنچه از دست رفت، تنها چند صفحه تاریخ نبود. حس هویت بود. همان ریشهای که نوجوان دانمارکی امروز، هنوز آن را لمس میکند. همان صدایی که به او میگوید: “سرزمین تو از ایثار تو ساخته شده، حفظ آن وظیفه توست.” اما در ایران، این صدا خاموش شد.
در جهانی که کشورکهای نوظهور با سرقت هویت دیگران برای خود تاریخ و حماسه و قهرمان میسازند، رسانههای ما به جای پژواک این صدا و جای زنده کردن حافظهی ملی، سالهاست سرگرم تزریق شرم و مسخ کردن تعلق به ایرانند. گویی کسانی همواره میخواهند ما را از خویش بگریزانند، با ریشههای خود بیگانه سازند، و آن روح پرشکوه ملی را در ما به خاموشی کشانند.
چنان ریشه عشق به ایران را در ما خشکاندهاند که از آب و خاک خود گریزانیم. و داشتن تکهکاغذی از آنسوی آب، که نشان از تابعیت بیگانگانی را دارد که زمانی با چکمه بر خاکمان تاختهاند، مایه فخر میشماریم؛ بیآنکه به یاد آوریم آن خاکی که رهایش کردیم، با خون صدها دلاور پاسداری شده است.
اما در پس این اندوه، در دلم شعلهای کوچک روشن شد؛ در نگاه پرسشآمیز دخترم، در سکوت من، در اشکهایی که برای ایران در خانهای دور از وطن ریخته شد. شاید آغاز بازسازی غرور ملی از همین خانهها و خاطرهها باشد. از قصههایی که هنوز میتوان بازگو کرد. از نسلی که میتوان دوباره آن را با ایران آشنا کرد.
شاید از همین خانه، با همین دخترم آغاز کنم. شاید قصه آن نوجوانان میهنپرست را برایش بگویم، شاید روزی او نیز به فرزندش بگوید، که ایران، این خاک هزار رنگ و هزار قصه، با عشق و خون فرزندانش زنده مانده است.
کشورهایی که از گذشتههای دور بر پهنه جهان باقیماندهاند، آنهایی هستند که در گذر قرنها، داستانهای خود را از یاد نبردهاند.
ایران اگر بماند، با همین قصهها میماند.
تقدیم با درود به روان پاک
علیرضا رییس
محسنپزشکپور
محمدرضا عاملیتهرانی
علینقی عالیخانی
داریوش همایون
فرید سیاح سپانلو
مهدی بهرهمند
و دیگر فراموششدگان وطن